با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

خاطراتی از عملیات غدیر

عملیات غدیر به روایت مجید رضاییان:

 

خاطرم هست که31 تیر سال 67 در پادگان دوکوهه بودم. آنجا حاج قاسم کسایی (همسر خواهرم) که مسئول حفاظت اطلاعات لشکر 27 حضرت رسول بود را دیدم که آمد و به من گفت: «سریع برید و بچه های  گردانتان را آماده کنید. عراق به جاده اهواز – خرمشهر حمله کرده و در حال پیشروی به سمت اهواز است.»

بعد خودش با یک خودروی هایس زرد رنگ مرا رساند به مقر گردان علی اکبر در کنار دریاچه سد تنظیمی دز. وقتی رسیدم، متوجه شدم که خبر حمله دشمن به بچه ها رسیده و جنب و جوش خاصی ملاحظه می شد.

به نیروها آماده باش داده شده بود و در حال سازماندهی بودند. بچه ها ساکها را بستند و به تعاون تحویل دادند و تقریبا بعد از ظهر بود که رفتند برای گرفتن سلاح و مهمات.

اصلی ترین مشکل؛ کمبود مهمات، بخصوص مهمات ضد زره یعنی گلوله آر پی جی بود چون چند روز پیش از آن ما میدان تیر داشتیم و از گلوله ها برای آموزش استفاده شده بود و تنها تعداد کمی باقی مانده بود که اصلا به اندازه نیروهای گردان نبود.

در همین حین، پیکی از ناو تیپ فرات که در نزدیکی ما بودند نزد من آمد و خواست که همراهش بروم. ترک موتور او نشستم و به ساختمان مربوطه رفتم. از من خواست گوشی تلفن را بگیرم.

***

گوشی را گرفتم. آنطرف خط، حاج حمید تقی زاده بود. او به محض شنیدن خبر حمله دشمن، بوسیله خودرو رفته بود به اردوگاه کوثر در نزدیکی اهواز و حالا از پشت خط، سعی می کرد به صورت رمزی به من تفهیم کند که بچه ها را آماده کنم و ببرم. او بخصوص بر روی آرپی‎جی‎زن‎ها تأکید داشت و می گفت تا می توانید با خودتان مهمات و آرپی‌جی 7 بیاورید.

 

ولی دست ما خیلی خالی بود و تعداد گلوله های ما فقط به آرپی‎جی‎زن‎های 1 گروهان می رسید (از 3 گروهان)

مانده بودم بر سر دوراهی که آیا گلوله ها را در اختیار یک گروهان قرار دهم که در اینصورت دو گروهان دیگر، هیچ گلوله ای نداشتند. یا اینکه گلوله ها را تقسیم کنم بین 3 گروهان؟ که در اینصورت هم تعداد ناچیزی به هر گروهان می رسید.

راه دوم را انتخاب کردم و آماده حرکت شدیم.

***

حالا مشکل انتقال نیروها به سمت اهواز را داشتیم.

سوار بر موتور شدم و به سرعت به طرف پادگان دوکوهه رفتم تا بتوانم وسیله حمل و نقل بچه ها را فراهم کنم. بین راه گفتند کامیونها رفته اند برای انتقال بچه ها. من هم از همانجا دور زدم.

هوا خیلی گرم بود. برای آنکه در حین موتورسواری پشه توی چشمم نرود، تا جایی که می شد، چشمم را نیمه بسته نگه داشته بودم.

وقتی رسیدم، دیدم فقط به اندازه ی یک گروهان، به ما وسیله ی نقلیه داده اند. به سرعت، یکی از گروهان ها را فرستادیم رفت و منتظر شدیم تا کامیونهای بعدی هم برسند. ولی دیگر هیچ کامیونی نیامد.

***

نیمه شب بود که نیروهای گروهان فجر در جاده اهواز – خرمشهر (شمال پادگان حمید) مستقر شدند. با روشن شدن هوا، دشمن به طرف محل استقرار این گروهان رفت ولی با مقاومت بچه ها آنهم در آن گرمای طاقت فرسا، تانکهای خود را رها کرد و نیروهایش عقب نشینی کردند. 2 تن از بچه های گردان هم به شهادت رسیدند که یکی از آنها شهید حمید ملارضا بود.

 

 

***

 

 

نیروهای گروهانهای فتح و نصر که همچنان در اردوگاه سد دز باقی مانده بودند، با پیدا شدن وسیله نقلیه به طرف اردوگاه کوثر و سپس منطقه راه افتادند. همزمان گروهان فجر که به خوبی مقاومت کرده بودند، به اردوگاه کوثر بازگشتند.

***

بعد از ظهر 2 مرداد بود که ما (کادر گردان) با سه دستگاه تویوتا رفتیم برای شناسایی منطقه. حدودا پنج شش کیلومتر که از جاده اهواز – خرمشهر دور شدیم، رزمنده ای را دیدیم که زیرپیراهنی پوشیده بود و به طرف ما می دوید و دو دستش را تکان می داد. ابتدا فکر کردیم دارد ابراز احساسات می کند، ولی چند صد متر که جلوتر رفتیم، صدای برخورد یک شیء (مثل سنگ) به بدنه ی ماشین را شنیدیم. یکدفعه نگاهمان به روبرو افتاد. دشت مقابلمان مملو بود از تانکها و نفربرهایی که به طرف ما می آمدند. تازه فهمیدیم آن رزمنده داشته به ما می گفته نروید!

هر سه ماشین، آن صحنه را دیده و درجا تصمیم گرفتیم دور بزنیم و برگردیم. دو تا از ماشین ها دور زدند، ولی سومین ماشین، برای دور زدن از جاده خارج شده و پایین رفته بود و گیر کرده بود. رزمندگانی که در آن تویوتا بودند، که همگی از فرمانده گروهانها بودند، بلافاصله پایین پریدند و لحظه ای بعد، گلوله ی تانک دشمن به ماشین اصابت کرده و آن را منهدم کرد.

خوشبختانه به آن بچه ها آسیبی نرسید و زود سوار دو ماشین دیگر شدند و حرکت کردیم به سمت عقب.

***

رفتیم به طرف قرارگاه جَنگال. آنجا دوباره قرار شد برویم برای شناسایی، ولی اینبار شناسایی جاده شفیع زاده که موازی جاده 10 ولی چند کیلومتر پایینتر بود. این بار تفنگ هم با خودمان بردیم.

خط، کاملا به هم ریخته بود. اصلا معلم نبود کجا دست ماست و کجا دست دشمن.

نزدیک خط مقدم شدیم. نیروهای پیاده ی عراق را دیدیم که از روی خاکریز در حال عبور هستند و سنگر به سنگر در حال پیشروی هستند. برگشتیم جنگال. نیروهای گردان هم در سنگرهای معراج شهدا مستقر بودند.

***

غروب بود که قرار شد نیروهای دو گروهان حرکت کنند و بروند به طرف جاده اهواز – خرمشهر. ما هم رفتیم همانجا و منتظر رسیدن گردانهای دیگر و انجام عملیات شدیم.

***

من به فرمانده گردان؛ حاج حمید تقی زاده پیشنهاد کردم که در این فاصله، ما برویم برای شناسایی تا ببینیم در حدفاصل ما تا خاکریز دشمن، آیا خاکریز و سنگری برای استقرار هست که نیاز نباشد ما دوباره برگردیم تا جاده اهواز – خرمشهر؟…

فرمانده پذیرفت و من و دو سه نفر دیگر با ماشین رفتیم. 4 کیلومتر رفته بودیم که خاکریز دیدم. پیاده شدم و به تنهایی رفتم آنطرف خاکریز. در کمال تعجب، تعداد بسیار زیادی نیرو دیدم. به ما گفته بودند نیروهای خودی در جاده اهواز – خرمشهر هستند. موضوع را به عقب گزارش کردیم و راه افتادیم جلوتر. وانت تویوتای سوخته را که دفعه قبل شناسایی، منهدم شدنش را خودمان دیده بودیم را دوباره دیدیم و از آن هم عبور کردیم و جلوتر رفتیم. حالا دیگر 9 کیلوتر از جاده اهواز – خرمشهر فاصله گرفته بودیم و تنها 3 کیلومتر تا دژ مرزی مانده بود.

***

یکدفعه دیدیم از روبرو، یک ستون تانک در حال حرکت به سمت شرق است.

به راننده گفتم آرام برود کنار جاده که کمی گود بود و حالت کانال مانند داشت. با فرمانده تماس گرفتم و بصورت رمزی پیشروی ستون تانکها را به او فهماندم.

ما بی حرکت مانده بودیم تا تانکها به ما رسیدند و یک به یک از کنارمان رد شدند. تنها خوشحالی مان از این بابت بود که خبر پیشروی تانکها را به بچه ها داده بودیم. تانکها در حال عبور بودند که یکی از آنها توقف کرد. فهمیدیم که متوجه ما شده. با وجود تاریکی هوا، چون دوربین مادون قرمز داشت، توانسته بود ما را ببیند.

منتظر بودیم که هر آن لوله اش را برگرداند به طرفمان و شلیک کند که یکدفعه یکنفر سرش را از داخل برجک بیرون آورد و در حالیکه ما را می دید، گفت: شما مال کدوم لشکرید؟…

وقتی دیدم فارسی صحبت می کند، خیالم راحت شد. گفتم: خودتون مال کروم لشکر هستید؟…

گفت: زرهی المهدی

خلاصه فهمیدیم که آنها خودی بودند. ما هم که توانسته بودیم در این 9 کیلومتر، چندین موضع را شناسایی کنیم، دیگر برگشتیم به طرف عقب.

وقتی برگشتیم ساعات پایانی 2 مرداد بود. نیروهای گردانهای دیگر هم رسیده بودند و دیگر همه چیز مهیا بود برای آغاز عملیات.

فرمانده گفت نیروها را رضا خانی می برد، شما هم اینجا بمان به عنوان مسئول محور. کمی ناراحت شدم ولی مطیع امر فرمانده بودم.

نیروها با تویوتا رفتند و من ماندم.

بچه های گروهان نصر موفق شدند سنگرهای دشمن در نزدیک دژ مرزی را پاکسازی کنند، به دژ مرزی برسند و 2 کیلومتر پیشروی خود را ادامه دهند و در مقابل پاتکهای زرهی دشمن به خوبی ایستادگی کنند و دشمن را ناگزیر به عقب نشینی کنند.

گروهان فتح هم که کمی عقب تر، متوقف شد بودند، احساس می کنند بوی شیمیایی در هوا پیچیده و فرمانده دستور کمی عقب نشینی می دهد.

به این ترتیب هر دو گروهان به عقب می روند و دوباره سازماندهی می شوند. در این فاصله، گروهان فجر هم آمد و به این دو گروهان ملحق شد.

***

از ساعت 11 روز 4 مرداد، دشمن دیگر پاتک نکرد و متوقف شده بود. بعد از ظهر همان روز قرار بر عملیات شد ولی ستون نیروها مورد اصابت قرار گرفت و روز بعد، با ورود یگانهای دیگر، نیروهای گردان علی اکبر به عقب بازگشت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن