با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

مرحله دوم عملیات کربلای 5 ؛ به روایتِ برادر علی دانائی – قسمت 3

ادامه خاطره شب بیست سوم دی‌ماه ١٣۶۵ مرحله دوم عملیات کربلای پنج

راوی : حاج علی دانائی

قسمت سوم

علی دانائی

 

به آنجا رسیدیم که حدود ساعت چهار بعد از ظهر رزمنده نوجوان هفده ساله ای به بالای جیپی که در آن مجروح و بیهوش افتاده بودم آمد و صدایم کرد و در نهایت بعد از بیرون آمدن، جیپ کاملا سوخت و تا نزدیک اذان مغرب آن نوجوان  پیشم ماند و قول داد وقتی به نیروهای خودی رسید نشانی ام را  بدهد تا در کنار جیپ سوخته بیایند دنبالم و بعد از آن بخاطر مجروح بودند خودش از من خدا حافظی کرد و رفت. من هم در همان حالت مجروحیت و…  مشغول نماز مغرب و عشاء شدم که در واقع نماز عشق بود. ادامه…

 

با توجه به وضعیت منطقه تقریباً مطمئن بودم کسی دنبالم نمی آید، به همین خاطر تصمیم گرفتم تا آنجا که توان دارم، سینه خیز بروم تا خودم را به نیروهای خودی نزدیک تر کنم و اگر توانستم به آنها برسم.

از نیم ساعت مانده به تاریک شدن هوا، منطقه آرام شده بود. شب قبل و آن روز کل منطقه فقط آتش بود خمپاره و توپ و رگبار مسلسل و…. بود و انگار دو طرف بعد از آنهمه درگیری، رفته بودند استراحت. فقط گاهی اوقات صدای انفجاری از دور دست می آمد یا صوت رگباری در فضا می پیچید، اما معلوم بود که درگیری سختی بین دو طرف وجود ندارد.

توکل به خدا کردم؛ بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و سینه خیز حرکت کردم. آسمان؛ مهتاب کامل بود و تا مسافتی قابل رؤیت بود. حدوداً هر دویست متر می رفتم خودبه‌خود بیهوش می شدم. دو سه بار که بیهوش شدم و بعد دوباره به جلو رفتم به تانک سوخته ای رسیدم که شب قبل با گروهان از کنارش عبور کرده بودیم. مطمئن شدم راه را درست می روم. کمی که از تانک سوخته رد شدم به ذهنم رسید جای آنکه به سه راه شهادت بروم از همینجا راهم را به سمت دژ کج کنم تا زودتر به کانال پرورش ماهی برسم. می دانستم که سه راه شهادت، جاده دارد و ماشین هایی مثل آمبولانس و….  رفت و آمد می کند، اما چون دور بود، با حالی که داشتم می دانستم که نمی توانم به آنجا برسم. به همین خاطر، نود درجه به راست چرخیدم و به طرف دژ کانال پرورش ماهی حرکتم را ادامه دادم. ته آب قمقمه را که بیشترش به زمین ریخت مصرف کردم. هر از چند گاهی بیهوش می شدم و دوباره به بهوش می آمدم. در دشت صاف به جلو می رفتم و گاهی اوقات در مسیرم به چاله های گلوله های توپ می رسیدم ولی آن قدر توانایی نداشتم که راهم را تغییر دهم و در گودال آن چاله ها نروم. باید با تلاش بیشتر، از آن چاله ها درمی‌آمدم.

کم کم دیوارۀ دژ که حدود چهار متر ارتفاع داشت نمایان شد. بلاخره با هر زحمتی بود، به دژ رسیدم.

لحظه ای که به دژ رسیدم، متوجه شدم در کناره دیواره دژ، سنگرهای روباهی تک نفره کنده شده و یک شهید هم از بچه‌های ما در همین طرف دژ آرمیده. حدس زدم که در طول روز، بچه های ما اینجا پدافند کرده بودند ولی در ادامه پاتک های دشمن عقب نشینی کردند.!!! البته بعدها متوجه شدم قضیه بر عکس بوده و دشمن آنجا بوده و بعداً عقب نشینی کرده، ولی اینکه چرا آن شهید آنجا بود، هنوز برایم سؤال است!

خودم را در یکی از سنگرهای روباهی انداختم و در اصل بیهوش شدم. نمی دانم چقدر گذشت که بهوش آمدم. متوجه شدم ابتدای دژ که به سمت نوک مدادی دژ و کانال پرورش ماهی بود، هر از چند مدت یک تیربار شلیکا دشمن به طرف سه راه شهادت شلیک می کند.!!! سه یا چهار بار محاسبه کردم و متوجه شدم تیربار هر ده دقیقه شروع می کند به شلیک و حدود یک تا دو دقیقه شلیک آن طول می کشد. وقتی مسلسل شلیک می کرد حدود ده، پانزده سانتی روی سطح دژ گلوله رد می شد و اگر کسی روی دژ سینه خیز هم می رفت حتما گلوله می خورد.

برای گذشتن از عرض دژ که شش متر بود بعد از تمام شدن شلیک رگبار گلوله شلیکا، عرض دژ را با سرعت بیشتر گذشتم و وقتی رسیدم آنطرف دژ از روی آن به پائین قل خوردم. چند دقیقه بخاطر سرعت حرکت حالم دگرگون شد و به نفس نفس افتادم. متوجه اطراف نمی شدم. بعد از مدتی که حواسم به اطراف شد دیدم کنار آب و نیزار کانال پرورش ماهی هستم و کناره آب هم پر است از تجهیزات مختلف نظامی. آنجا از اسلحه ریخته بود تا کلاهخود و…. اول از همه یک قمقمه نصفه پیدا کردم و آب آن را هر طور بود خوردم. احتمالا آب شور همانجا بود، ولی گواراترین آبی که تا به حال خوردم؛ همان آب بود و همیشه در ذهنم مانده است!!!

به شک افتادم که نکند نیروهای ما از اینجا عقب نشینی کرده اند!

بلاخره تصمیم گرفتم در کناره آب به سمت سه راه شهادت بروم. حدود بیست، سی متری جلو رفتم. حدود سی متر دورتر، دو نفر را با کلاهخود و بیسیم هایی با آنتن بلند دیدم. احساس کردم باید از نیروهای خودمان باشد. از همانجا با همان وضعیت مجروحیت دهان و…. صدایشان زدم. تا صدا کردم آنها رفتند داخل سنگرهایشان و دیگر دیده نشدند.

شک کردم که نکند اینها دشمن بودند!!!

چند متر عقب تر، یک اسلحه کلاشنیکف را دیده بودم. رفتم آن را بردارم تا اگر دشمن هستند قبل از اینکه آنها مرا بزنند، من به آنها شلیک کنم.!!!

رسیدم به اسلحه، اما با آن وضعیت دست مجروحم، هر چه تلاش کردم نتوانستم اسلحه را بلند کنم.

به پشت، روی کناره دژ دراز کشیدم و به آسمان پر ستاره نگاه کردم.

چه آسمان زیبایی!

انگار آسمان داشت با من حرف می زد.

در ذهن می گذراندم که من تلاش خود را کردم، هر چه خدا خواهد همان می شود.

با خود فکر می کردم که فردا؛ یا اسیر می شوم یا با توجه به وضعیت نامساعدم، خودم شهید می شوم یا همینجا دشمن، تیر خلاصی بهم می زند.!!!

در همین افکار بودم که یکهو یکنفر از آنطرف دژ پرید اینطرف و شروع کرد به سمت من آمدن. دیدم از بچه های خودمان است. به زحمت گفتم: «من از بچه‌های گردان حضرت علی اکبر هستم. از دیشب سینه خیز تا اینجا آمدم و…»

اون هم که از سنگر کمین جلویی آمده بود، با حالت داش مشتی تهرانی گفت: «دمت گرم! تو از محل درگیری دیشب تا اینجا سینه خیز آمدی؟! ای ولله، خیلی مردی!!! رسیدی به بچه های خودمون که. همینجا بچه های خودمون گردان شهادت هستند. او ادامه داد: «من از ناحیه کتف مجروح شدم. از سنگر کمین آمدم عقب بروم!!! به بچه ها بگو بیارنت سه راه!! آنجا آمبولانس هست من نمی توانم ببرمت.!!!»

اینها را سریع گفت و دیگر امان نداد. رفت.!!!

 

من هم سینه خیز رفتم بالای همان سنگری که چند دقیقه قبل دیدم دو نفر داخل آن رفتند.

چند بار صدا زدم: «برادر، برادر، برادر…» هیچ جوابی نشنیدم.

احساس کردم صدایم ضعیف است که نمی شنوند. دوباره بلندتر صدا کردم: «برادر، برادر، برادر» باز جوابی نشنیدم.

یکبار دیگر بلندتر گفتم: «برادر من مجروحم!!! من مجروح!!!»

 

تا گفتم مجروح، امانم نداد. با صدای بلند گفت: «مجروحی که مجروحی!!! چیه هی می گی برادر، برادر!!! مجروحم، مجروحم، برو تو یکی از این سنگرها تا صبح!!!»

فقط نگفت «مگر نوبرش را آوردی که مجروحی؟»!

از خودم و مجروح بودنم خجالت کشیدم.

یکی شان بیرون آمد و گفت: «فردا قرار است گردان سلمان بیاید جایمان و تعویض شویم. آنوقت تو را هم با خود می بریم عقب!!! برو تو سنگر چهارم یک نفر بیشتر توش نیست.!!»

چیزی نگفتم. سینه خیز رفتم بالای سنگر و خودم را داخل آن اندختم. آن یک نفر هم تا من رفتم داخل سنگر، پرید رفت دو تا سنگر آنطرف تر.

بعد از چند دقیقه یک رزمنده از سنگر بغلی شروع کرد برای من درد دل کردن! از صدایش معلوم بود یک نوجوان است. بخاطر مجروحیت دهان و تغییر صدایم، به من گفت «پدر» و شروع کرد به حرف زدن:

«پدر! نمی دانی اینجا چه بلاهایی سر ما نیامده. پدر! برایمان نه درست حسابی آب می رسه، نه غذایی درست حسابی می رسه. پدر! دشمن دو سه روزه مرتب پاتک می کنه. دوستانمان شهید می شوند پیکرهایشان مانده. نمی شود آنها را به عقب ببریم.!!!»

من هم که در درد خودم بودم و صدایم هم درنمی‌آمد، شده بودم سنگ صبورش، در آن وضعیت!!!

بعد از مدتی آن رزمنده نوجوان، دیگر چیزی نگفت. من هم بیهوش و بی حال در سنگر افتاده بودم.

نماز صبح را در ذهنم خواندم. هوا کم کم روشن شد. یک ساعت گذشت و از نیروی تعویضی گردان شهادت خبری نشد. آن دو نفر آمدند بالای سرم. یکی شان به دیگری گفت: «چکار کنیم؟ این حالش خیلی بده، اگر عقب نبریم شاید از بین بره. معلوم هم نیست کِی نیرو جایگزین بیاد.»

به نظرم آمد یکی از آن دو نفر؛ فرمانده دسته یا گروهان است و دیگری هم جانشینش. آن دو، چند دقیقه با هم صحبت کردند و بعد یک پتو پیدا کردند. مرا داخلش انداختند و به کمک دو نفر نیروی دیگرشان، چهار نفری شروع کردند بردن من به سمت سه راه شهادت. مسیر از کناره آب می گذشت. خیلی از جا ها، اصلا جای قدم گذاشتن نبود و پاهایشان روی گل لیز می خورد. من هم همچنان هر از چند گاهی بیهوش می شدم.

از روی چند پیکر شهید عبور کردیم. واقعا از خودم خجالت کشیدم که مرا از روی پیکر های شهدا دارند عبور می دهند.

با هر زحمتی بود سیصد چهار صد متر جلوتر، یک برانکارد پیدا کردند. جایی بود که ده دوازده نفر از رزمندگان وسائل سنگرهایشان را ریخته بودند بیرون و داشتند سنگرها را مرتب می کردند. معلوم بود وضعیت اینجا از نظر تدارکاتی بهتر از نقطۀ اول است.

در آن ساعت؛ انگار جنگ تعطیل شده بود و هیچ خبری از شلیک گلوله نبود.!!!

آن ده دوازده نفر، طوری داشتند با هم شوخی می کردند و بگو و بخند، که انگار توی پارکی در تهران نشسته‌اند، گپ می زنند و حال می کنند! انگار نه انگار وسط جنگ بودند. البته این حالات؛ خیلی وقت ها برای خودم هم پیش آمده بود.!!!

یکی از کسانی که داشت مرا کشان کشان به سمت سه راه شهادت می برد، به آنها گفت: «این برانکارد را بدید این را بگذاریم رویش عقب ببریم.»

یکی از آن بچه ها که در حال مرتب کردن سنگرش بود، به من اشاره کرد و پرسید: «این کیه؟» فکر می کرد از بچه های خودشان هستم، می خواست ببیند مرا می شناسد، یا نه. در حین گذاشتنم روی برانکارد، یکی دیگر از آن بچه ها گفت: «چکار دارید کیه؟! شهید دیگه! بیایید کمک کنید ببریمش عقب!»

بچه هایی که داشتند مرا به عقب می بردند گفتند: «نمی دانیم شهید شده یا نه! تا چند دقیقه قبل که زنده بود.» آنها این حرف را زدند و مجدد شروع کردند به بردن من!!!

با گرفتن برانکارد، دو نفر دو سر آن را گرفتند و مرا به عقب بردند و دو نفر دیگر برگشتند سر سنگرهایشان، این دو نفر که فکر کنم یکی شان همان فرمانده دسته یا گروهان بود خیلی زحمت کشیدند… آنها شُرشُر عرق می ریختند. ساعت حدود هشت و نیم، نُه بود که رسیدیم به سه راه شهادت. آن دو نفر آمدند بالای سرم پیشانی ام را بوسیدند و از من معذرت خواهی کردند که نتوانستند مرا نیمه شب عقب بیاورند و گفتند: ما آنجا آخرین نیروها بودیم و هر آن ممکن بود دشمن پاتک کند. وضعیت حال تو را هم متوجه نشدیم که چطور هستی!! شرمنده ایم.» من هم گفتم: «شرایط شما را درک می کنم. از اینکه با آن زحمت مرا تا اینجا آوردید ممنونم.» آنها خداحافظی کردند و رفتند. من هم پشت دژ ماندم. احساس کردم دژ نسبت به دو شب قبل کوتاه تر شده است. دشمن همه جا را با گلوله هایش شخم زده بود!

چند دقیقه بعد؛ دوباره همان دو نفری که مرا آورده بودند آمدند بالای سرم و گفتند: تا اینجا که تو را آورده‌ایم، بگذار سوار آمبولانس هم بکنیم. اگر اینجا رها شوی ممکن است چند دقیقه دیگر گلوله باران دشمن شروع شود. آنوقت تکه بزرگت، گوش‌ات است. اینقدر شهید و مجروح اینجا ریخته که در این شلوغی کسی نگاهت هم نمی کند!!!

آن دو رفتند سراغ آمبولانس، اما نبود. فقط یک تویوتا وانت دیدند که چند مجروح سطحی را سوار کرده بود. تویوتا که از سنگر خودرو رفته بود پائین، آمد بالا حرکت کند که آنها جلویش را گرفتند.

راننده بیرون آمد و وقتی متوجه شد می خواهند مرا سوار تویوتاوانت کنند، گفت: این حالش بد است. من سوارش نمی کنم. توی جاده از بین می ره خونش می افته گردن من.»

از آن دو رزمنده اصرار و از راننده انکار… کار به جر و بحث و داد و بیداد کشید تا بالاخره به زور مرا انداختند توی وانت و گفتند: «به سلامت!!!»

ماشین حرکت کرد.

خداوند حق آن دو رزمنده را به من حلال کند. نمی دانم زنده هستند یا در همان روزها به شهادت رسیدند. اگر شهید شدند، خداوند ما را هم با آنها محشور کند و اگر زنده ماندند، خداوند آنها را هم با شهدا محشور کند.

 

ماشین با سرعت بسیار زیاد، در جاده ای با عرض یک کیلومتر حرکت می کرد. اینطرف دژ تا آنطرف کانال پرورش ماهی آنقدر دست انداز داشت که آه از نهادم بلند کرده بود. با هر دست انداز، نیم متر تا هشتاد سانت، می رفتم بالا و می آمدم پائین. تازه فهمیدم چرا راننده نمی خواست سوارم کند!

رسیدیم آنطرف کانال پرورش ماهی، به سرعت مرا پائین آوردند و بردند آنطرف دژ پنج ضلعی، کنار یک اسکله من و چند مجروح دیگر را انداختند توی قایق و سریع بردند آنطرف آب گرفتگی.

وقتی رسیدیم آنطرف دریاچه، دو نفر آمدند مرا از قایق ببرند بیرون. یکی به دیگری گفت: «اینو چکار کنیم؟… ببریم سمت معراج؟ یا ببریم اورژانس؟!»

من دست چپم را کمی تکان دادم. آن یکی گفت: «آهان! دستش تکان خورد، ببریمش اورژانس!»

البته اورژانس که نبود! یک پست امداد جمع و جور بود. به زحمت، یک کیسه خون بهم وصل کردند و بعد مرا انداختند توی آمبولانس. دوباره بیهوش شدم. یک لحظه که بهوش آمدم دیدم دارند مرا می برند داخل اورژانس. آنجا دیگر افتادم دست دکترها… بادگیر و لباس و پوتینم را با قیچی بریدند و یک ملحفه رویم انداختند.

مرتب بیهوش می شدم و لحظاتی به هوش می آمدم.

یکبار دیدم در سالن خیلی بزرگی هستم که پر از مجروح است. نقاهتگاه شهید بقایی بود. یک لحظه صالح عباسی و یوسف اسفندیاری که از بچه های محلمان و رزمندگان گردان امام سجاد علیه السلام بودند را دیدم. آنها هم مجروح شده بودند. آمدند بالای سرم و با تعجب گفتند: «خودت هستی علی؟!» و من فقط سری تکان دادم.

بعد از آن، به بیمارستانی در اهواز منتقل شدم. صالح و یوسف هم دنبالم آمدند آنجا. کیسه سرُم را از پرستار گرفتند و با پنبه و گاز، پانسمان روی صورتم را که خون و… گرفته بود شستند.

آن شب می خواستند مرا ببرند اطاق عمل، اما چون شکمم سفت نشده بود، ابتدا مرا بردند امیدیه و بعد با هواپیما منتقلم کردند به بیمارستان امام رضا(ع) در مشهد.

سه دفعه تحت عمل جراحی قرار گرفتم؛ گلوله ها را، غیر از یکی، در آوردند. شکمم را باز کردند. توی انگشت شصت دستم پلاتینی شبیه یک میخ بزرگ کار گذاشتند و فک و دندان هایم را هم در دانشکده دندانپزشکی دانشگاه فردوسی مشهد به هم بستند که جای تشکر از تمام دکترها و پرستاران بیمارستان امام رضا علیه السلام و آن دانشکده دارد که همانند ملائکه های آسمانی به تمام مجروحین رسیدگی می کردند.

شب قبل از مراجعت به تهران، به هر زحمتی بود رفتم و سوار بر اتوبوسی که مجروحین را به زیارت آقا علی بن موسی الرضا عليه السلام شدم و خود را به حرم رساندم. چه زیارتی!!!…

 

چند ماه در خانه افتاده بودم که به لطف پروردگار و عنایت آقا امام رضا علیه السلام و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، کم کم وضعیتم خوب شد.

تنها چیزی که با مرور خاطرات سخت مجروحیت در ذهنم نقش می بندد: فرازی از دعای هفتم صحیفه سجادیه است:

ذلت لقدرتک الصعاب

سختی ها در برابر قدرت تو، به نرمی گراید

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر احمد
امیر احمد
3 سال قبل

اجرتان با فاطمه ی زهرا (س) خداوند شما را با شهدای کربلا محشور کند.

همچنین ببینید
بستن