با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

خاک پای بسیجیان

شهید علی قربانی

به روایت خواهر شهید

 

خواهر شهید علی قربانی
  • شوق پرواز

ما پنج خواهر و برادر بودیم. پدرمان مرد زحمتکشی بود؛ هم در کارخانه قند ورامین کار می‌کرد، هم آخر هفته‌ها به روستاهای اطراف می‌رفت و بخاری نفتی‌های مدرسه‌ها را تمیز می‌کرد تا کمک‌خرج باشد.

مادرمان هم زن مؤمنی بود. او در دورۀ طاغوت هم محرم و نامحرم را رعایت می‌کرد و اهل نماز و دعا و مجلس اهل‌بیت(ع) بود. مادر، دست ما 5 تا بچه را می‌گرفت و همراه خودش به مساجد و امامزاده‌ها می‌برد. اصلا معروف بود به این کارهایش…

برادرم علی؛ فرزند سوم بود. به پشتوانه نان حلال پدر و تربیت خوب مادر، قدم در مسیری گذاشت که سرانجامش سعادت ابدی شد…

وقتی به منطقه راه آهن نقل مکان کردیم، علی عضو پایگاه قدس شد.

سنی نداشت که سودای جبهه رفتن به سرش زد.

رفت پیش امام جمعه ورامین و گفت: «می‌خواهم بروم بجنگم، اما پدرم اجازه نمی‌دهد.»

وقتی شنید بر اساس فتوای امام، برای جبهه رفتن نیازی به اجازۀ پدر نیست، بال درآورد و مخفیانه با دوستش تا منطقه پرواز کرد…

پدر که رفته بود دنبالش، علی ترسیده بود نکند می‌خواهد او را برگرداند. وقتی شنید: «آمده‎ایم جایت را ببینیم»، خیالش راحت شد .

جای علی خوب بود، چون حال علی خوب بود.

او از پشت نیمکت کلاس دوم راهنمایی رفته بود در بهترین نقطۀ عالم، با بهترین آموزگاران، روزگار می‌گذراند، قد می‌کشید و بزرگ می‌شد…

آنقدر بزرگ که دیگر کالبد مادی‌اش را تاب نیاورد و رها شد… 

 

 

  • نان و پیاز!

از وقتی پای علی به جبهه باز شد، دیگر دیدن رویش، سعادتی بود که کمتر نصیبمان می‌شد.

اغلب در منطقه بود، به مرخصی هم اگر می‌آمد، دائم در مسجد و پایگاه بسیج بود. حتی صبر نمی‌کرد غذا حاضر شود، بخورد و بعد برود. می‌رفت پای گاز، یکی دو لقمه از غذای دم نکشیده و نیم‌پز می‌خورد و می‌رفت. همان هم اگر نبود، پیاز را می‌گذاشت لای نان و چنان گاز می‌زد که خیال می‌کردیم، پیازهای تند، کامش را شیرین می‌کنند!

شلوارش شلوار بسیج بود، کفشش کتونی چینی و پیراهنش هم تترون آبی یا سفید. ساده‌پوش بود. همان کفش و لباس ساده را هم اول می‌داد برادر دیگرمان بپوشد!

از نو پوشیدن خجالت می‌کشید!…

شهید علی قربانی

 

  • خاک پای بسیجیان

با آنکه من دختر بودم و 4 سال هم کوچکتر از او، اما همیشه هوایم را داشت. وقتی با کنجکاوی می‌خواستم از جبهه برایم تعریف کند، نمی‌گفت به چه دردت می‌خورد؟… اتفاقا خیلی قشنگ برایم تعریف می‌کرد.

می‌گفت عملیات والفجر 8 فاو، رزمندگان از دو نقطه حمله کردند. یکسری در منطقۀ ام الرصاص عملیات ایذایی کردند تا دشمن فریب بخورد و سری دیگر عملیات اصلی را انجام دادند و فاو را گرفتند.

علی سوال‌های مرا خوب جواب می‌داد، اما سوال مادر را نه! وقتی می‌پرسید: «علی جان، تو آنجا چه کاره‌ای؟» طفره می‌رفت… می‌گفت: «من خاک پای بسیجی‌ها هستم.»

بعد از شهادتش فهمیدیم که معاون گروهان بوده.

شهید علی قربانی – شهید علی معروف خانی

 

  • عاشق و نگران

پدرمان با جبهه رفتن علی موافق نبود. وقتی حریفش نشد، گفت: «حداقل برو عضو سپاه شو! به فکر آینده‌ات باش!»

اما علی زیر بار نمی‌رفت… می‌گفت: «در جبهه مدام فرم می‌آورند که هرکسی دوست دارد عضو سپاه شود، اما من دوست دارم با لباس بسیجی شهید شوم.»

یکروز که علی تازه به مرخصی آمده بود و باز همین حرف‌ها تکرار شد، آقاجان از کوره در رفت و شروع کرد به زدن او!

مادر، خودش را وسط انداخته بود و می‌گفت: «نزن»  اما علی دو دستش را روی سرش گذاشته بود و می‌گفت: « عیبی نداره. بذار بزنه.»

بابا عاشق علی بود. عاشق و نگران…

او خودش هم بعدها به جبهه رفت!

علی پای همۀ مردهای خانه را به جبهه باز کرد.

 

 

  • علی شیر

در جبهه معروف بوده به “علی شیر”؛ آنقدر که نترس بوده.

همرزمش می‌گفت: «یکبار قرار بود برویم عملیات. عملیات سختی را در پیش داشتیم. همه مضطرب و نگران بودند، اما علی رفته بود یک گوشه خوابیده بود!»

او همچنین می گفت:

«یکبار هم موقع بمباران هوایی دشمن، وقتی که مسئول ضدهوایی از ترس، کُپ کرده بود و نمی توانست کاری بکند، علی او را زد کنار و خودش نشست پشت آن!»

سن بالایی نداشت، اما سر نترسی داشت.

وجودش با ترس، بیگانه بود.

شهید علی قربانی – شهید علی معروف خانی – سید رسول اعتصامی

 

  • وابسته نشو!

از مال دنیا، فقط یک موتور داشت. می‌توانست اتاق شخصی داشته باشد، اما او حتی یک کمد مستقل هم نداشت.

یکبار خوابش را دیدم. پرسیدم: چه کار کنم که راه حضرت زهرا را بروم؟

گفت: فقط وابسته نشو. همین!

 

 

  • تویی که دیر شناختمت…

در مراسم او، خانمی‌را دیدیم که ضجه می‌زد و می‌گفت: «دارم از شهادت این پسر، می‌سوزم!»

تعجب کردیم! جلو رفتیم و علت را پرسیدیم.

آن زن گفت: «این پسر، هر وقت از جبهه می‌آمد، تمام کارهای خانه‌ام را می‌کرد… بنایی، خرید،…»

یکبار هم سر مزارش زنی را دیدیم که نشسته بود گریه می‌کرد و به زبان ترکی حرف‌هایی می‌زد. پرسیدیم: «مادر، این شهید را می‌شناسی؟!»

زن؛ مویه‌کنان گفت: «پسرم بود!… همیشه به دادم رسیده بود و کمکم کرده بود…»

شهید علی قربانی

 

  • جمع اضداد

علی جمع اضداد بود!

با وجود آنکه شوخ طبع بود، اما جذبۀ خاصی هم داشت.

خودش تعریف می کرد:

«چون صدای بلندی دارم، بعضی‌ها خیال می‌کنند تندی می‌کنم.

یکبار در ایستگاه اندیمشک بودیم. فرمانده چند بار به نیروها تذکر داد که درست و منظم بایستند، اما آنها گوش نمی دادند.

او هم دست به دامن من شد و گفت: علی تو بگو ببینم فایده دارد یا نه؟

من هم با آن صدای بلندم، یک داد زدم!

همه در یک آن، مرتب و بی‌صدا، سر جایشان ایستادند. انگار برق گرفته بودشان!»

 

 

  • رفتنی‌ها…

وقتی علی شهید شد، همرزمانش از گردان علی‌اکبر(ع) آمدند خانه‌مان.

شهید علیرضا آملی (فرمانده علی) از رشادت‌های برادرمان تعریف کرد. بعد هم گفت: وقتی علی شهید شد، من ساعتش را به یادگار برداشتم. راضی باشید.

پدر هم جواب داد: شما خودت هم تکلیفت معلوم نیست… رفتنی هستی!…

درست گفت پدر.

علی آملی هم در عملیات کربلای 5 به آنچه شایسته اش بود رسید.

شهید علی قربانی و شهید علیرضا آملی

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن