با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

شیرمرد خطۀ ورامین

شهید علی قربانی

به روایتِ جانباز رضا آقاحسینی (هم‌رزم و هم‌محل شهید)

 

رضا آقا حسینی
  • عبادتگاه

با رفتن به جبهه، علی رفته بود در فاز معنوی.

نماز و دعا که قبلا هم‌ می‌خواند، دیگر نماز شب هم اضافه شده بود.

روبروی دوکوهه که بودیم، یک قبر کنده بود و شبها‌ می‌رفت توی آن، با خدا راز و نیاز‌ می‌کرد.

به ذهنم رسید شوخی کنیم و برویم در قبر، خودمان را به مردن بزنیم و دیگری عکس بگیرد!

او هم همراهی‌ کرد.

عبادتش جای خودش بود و شوخی و خنده‌‌اش هم جای خود.

شهید علی قربانی در حال شوخی خوابیدن در قبر

 

  • شیرمرد

در اردوگاه کوثر که بودیم، یکبار بمباران شدیدی شد. هواپیماهای دشمن آمده بودند و همه جا را‌ می‌کوبیدند.

وضعیت رعب انگیزی بود. صدای بمب‌‌ها با صدای هواپیماهایی که در ارتفاع پایین حرکت‌ می‌کردند و در حال شخم زدن اردوگاه بودند، خوف عجیبی ایجاد کرده بود.

در چنین وضعیتی، پدافندچی کُپ کرد و از ترس، توان انجام هیچ کاری را نداشت. انگار خُشکش زده بود.

علی هم وقتی او را دید، سریع رفت او را کنار زد، نشست پشت پدافند و شروع کرد به زدن.

او واقعا انسان عجیبی بود. چنین کاری در چنان شرایطی، خیلی دل می‌خواست. علی شیرمرد بود.

شهید علی قربانی

 

  • بچه‌های ورامین

در عملیات فاو، من و علی شیمیایی شدیم و منتقل‌مان کردند به بیمارستان اهواز.

از شدت شیمیایی، پوستمان همرنگ مویمان شده بود!

هنوز در بیمارستان بودیم که علی خبردار شد جنگ در فاو، ادامه دار شده است. به محض شنیدن این حرف، گفت: رضا برویم!

گفتم: آخر با این وضعیت…

حرفم تمام نشده با همان لباس بیمارستان، در حال رفتن به فاو بودیم!

شخصیت علی طوری بود که مقابلش “نه”‌ نمی‌توانستم بگویم.

رفتیم و جنگیدیم.

موقع برگشت، با خودم گفتم: حالا که تا اینجا آمده‌ایم، خوب است نام بچه‌‌های ورامین را روی گنبد فاو، به یادگار بنویسم!…

 

 

  • مرد کارهای بزرگ

زمانی که در گردان حضرت علی اصغر بودیم، سه ماه در جزیره مجنون مأموریت پدافند داشتیم.

محیط جزیره، خوفناک بود و غواصان دشمن، خیلی اذیتمان‌ می‌کردند.

علی گفت: بیا برویم برایشان کمین بگذاریم.

کار خطرناکی بود، اما دیگر وقتی علی‌ می‌گفت برویم، باید‌ می‌رفتیم.

با ترس و لرز همراه یکدیگر رفتیم و چند پل خیبری گذاشتیم سر راه غواصها و راهشان را سد کردیم.

سخت بود، ولی نتیجه داد و دیگر نتوانستند بیایند اذیت کنند.

این کار از بس که دل و جرأت‌ می‌خواست، تا پیش از آن کسی انجامش نداده بود.

اما علی مرد روزهای سخت و کارهای بزرگ بود…

شهید علی قربانی

 

  • کمک مخفیانه

پیرزنی در نزدیکی قبرستان ورامین زندگی‌ می‌کرد که نه از مال دنیا چیزی داشت، نه از آدم‌ها کسی.

علی همیشه به او سر‌ می‌زد.

گاهی که همراهش‌ می‌رفتم،‌ می‌دیدم که یواشکی زیر تشک پیرزن، پول‌ می‌گذارد.

زندگی آن پیرزن، از طریق کمک علی و امثال او‌ می‌گذشت.

 

 

  • اتوی جنگی!

علی به ظاهرش اهمیت‌ می‌داد.

همیشه مرتب و تمیز بود.

در منطقۀ جنگی، خیلی‌‌ها به لباسشان اهمیت‌ نمی‌دادند، اما او همیشه یقه‌‌اش را‌ می‌بست و پیراهن و شلوار همرنگ‌ می‌پوشید.

او حتی در آن خاک و خل، از اتوی لباسش هم غافل‌ نمی‌شد!

لباسش را‌ می‌شست، دو نم که‌ می‌شد، شب تا صبح آن را‌ می‌گذاشت زیر پتویش و صبح، لباس صاف و اتو شده تحویل‌ می‌گرفت!

 

 

  • صد سیخ جگر!…

در پادگان ابوذر که بودیم، یکروز علی گفت: بچه‌‌ها! این نزدیکی‌‌ها یک روستا هست. برویم جگر بخوریم.»

من و او و شهید رضوی راه افتادیم رفتیم آنجا و 10 سیخ جگر سفارش دادیم.

همین که آمدیم جگرها را بزنیم بر بدن! یکدفعه از حفاظت سر رسیدند! و پرسیدند: «شما اینجه چه کار‌ می‌کنید؟»

علی هم جواب داد: جیگر می‌خوریم.

آن طرف گفت: نباید بدون هماهنگی می آمدید… راه بیفتید برویم.

علی گفت: حالا که آمده‌ایم. بگذار بخوریم، بعد‌ می‌آییم.

مشغول خوردن شدیم… علی هم به امید آن که او پشیمان شود و برود، 50 سیخ دیگر سفارش داد!

شصت سیخ جگر را خوردیم، اما او همچنان ایستاده بود.

علی 40 سیخ دیگر هم سفارش داد!!!

ما از جگر خوردن خسته شده بودیم اما او از معطلی خسته نشده بود.

دست آخر، بعد از خوردن 100 سیخ جگر، ما را بردند به حفاظت و بازخواست کردند.

علی که حسابی از رفتار آنها عصبانی شده بود گفت: مگر جگر خوردن اشکال دارد؟…

گفتند: نه. اشکال ندارد، ولی بدون هماهنگی رفتن به آنجا اشکال دارد.

خلاصه بخت یارمان بود که شهید محمد قبادی که از بچه‌‌های پایگاهمان بود را آنجا دیدیم و وساطتمان را کرد.

راه حلی که در آن روستا به ذهن علی رسیده بود برای فرار کردن از آن مهلکه، اگرچه جواب نداد، اما خیلی جالب بود. آن‌روز آن‌قدر جگر خوردیم که برای همیشه از جگر بدم آمد.

 

 

  • علی هنوز زنده است…

خانه بودم که خبر شهادت علی را شنیدم. دنیا روی سرم خراب شد.

هرچند او هنوز هم رفیق با معرفتی است.

زیاد به خوابم‌ می‌آید. از جایش تعریف‌ می‌کند و جای مرا خالی‌ می‌کند…

هر وقت مشکلی برایم پیش‌ می‌آید؛ قبل از هر کاری‌ می‌روم سر مزار علی.

تا به حال، هر چه خواستم، داده است.

من زنده بودن علی را باور دارم و بارها برایم ثابت شده که او ناظر آگاه است.

شهید علی قربانی
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
مهدی
3 سال قبل

عالم محضر شهداست ،اما کو محرمی که این حضور رادریابد ودربرابراین خلا ظاهری خود را نبازد؟ زمان می گذرد ومکان ها فرومی شکنند ،اماحقایق باقی هستند.(شهید سید مرتضی آوینی)

مهدی
مهدی
3 سال قبل

خیلی خاطرات جالبی بود ممنون
ایکاش کتاب بشه

همچنین ببینید
بستن