با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

اشک شوق…

خاطره برادر “علیرضا نعیمی”

عملیات سیدالشهدا تمام شده بود و به همراه بچه های گردان علی اکبر، داشتیم از فکه برمیگشتیم عقب. در همین حین، از کنار پیکر شهیدی که از برادران ارتش بود، عبور کردیم. فرمانده مان؛ حاج حمید تقی زاده گفت: اگر می توانید، پیکر شهدا را با خودتان ببرید عقب، حتی اگر شده، اسلحه تان را نیاورید، اما شهید بیاورید…

با وجود این، کسی آن شهید را نیاورد.

تقریبا 300 متر دور شده بودیم که طاقت نیاوردم و به دو سه نفر از بچه ها گفتم: برویم آن شهید را بیاوریم عقب. چهار نفر شدیم. رفتم پیش فرمانده و گفتم: ما می رویم شهید بیاوریم. فقط بگویید کجا بیاییم؟

او هم با دست، به سمت جلو و راست، اشاره کرد و گفت: بیایید تپه سبز.

با آن که درست متوجه نشدم، اما گفتم باشه و چهار نفری رفتیم به طرف شهیدی که دیده بودیم. پیکرش را روی دو اسلحه کلاش گذاشتیم و حرکت کردیم…

دیگر گردان کاملا از ما دور شده بود و اثری ازشان نمی دیدیم.

کمی که در تپه های رملی فکه رفتیم، مسیر را گم کردیم… همینطور که از لابلای شیارها به طرف عقب می رفتیم، صدایی شبیه خمپاره 60 هم به ما نزدیکتر می شد!

ترس به دلمان افتاده بود که نکند داریم می رویم به دل دشمن!

جالب آن که نیروهای دیگری که از شب قبل در منطقه گم شده بودند، به خیال اینکه ما راه را بلدیم، ما را دنبال می کردند! طوری که وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، دیدم مثل لشکر شکست خورده دارند همراهمان می آیند. چون آنها پراکنده بودند و وقتی دیده بودند ما چهار نفریم، یکی یکی بهمان اضافه شده بودند.

وقتی نشستیم تا کمی استراحت کنیم، تعدادمان رسیده بود به 80 نفر! همه شان مرا به عنوان راه بلد می شناختند اما من مسیر را فقط حدودی می دانستم، تازه همان را هم با نزدیک شدن صداهای انفجار، به شک افتاده بودم.

حدود دو ساعتی رفتیم تا آنکه از شدت صدا، گمان کردم توپخانه، پشت تپه کناری است! از کسانی که همراهمان شده بودند، پرسیدم: در میان شما، از بچه های اطلاعات عملیات هم هست؟

یکدفعه چند نفرشان با وحشت گفتند: یعنی تو راه را بلد نیستی؟!…

سعی کردم به خودم مسلط باشم. گفتم: چرا، خواستم ببینم کسی قطب نما دارد یا نه.

حسابی خسته و گرسنه بودیم. تصمیم گرفتم برود پشت آن تپه سر و گوشی آب دهم. یکی از اسلحه های زیر پیکر شهید را درآوردم و بلند شدم. به بقیه گفتم: شما همینجا بشینید من برم جلوتر ببینم چه خبر است. اگر برگشتم که هیچ، ولی اگر برنگشتم بدانید راه را اشتباه آمدیم. همین مسیر را برگردید…

با خودم گفتم: یک نفر اسیر یا کشته شود، بهتر از آن است که 80 نفر شهید شوند.

سریع به راه افتادم. از نظر بچه‌ها که ناپدید شدم، شروع کردم به دویدن… چند شیار و تپه کوچک را رد کردم و رسیدم به تپه ای نسبتاً بلند. از آن، بالا رفتم. روی خط رأس نظامی، دراز کشیدم و سینه خیز به طرف جلو رفتم. آرام سرم را بلند کردم و دیدم پایین تپه که مثل دره عمیق بود، یک موتورسیکلت پارک شده است. سریع سرم را دزدیدم و کمی دیگر رفتم جلو… اسلحه را مسلح کردم. دوباره که نگاه کردم، یک تویوتا به همراه چند نفر آدم هم دیدم.

سرم را چسباندم به زمین و بلند داد زدم آهای… آهای…

یکباره چند نفر جواب دادند که: بیایید اینجا… بیایید اینجا…

سرم را کمی از زمین بلند کردم، دیدم بچه های خودی هستند. بلند شدم و دست تکان دادم. از خوشحالی، بی اختیار شروع کردم به گریه!

همانطور گریه کنان، سریع برگشتم به طرف بچه ها و گفتم بیایید.

همه از شوق، شروع کردند به دویدن… و جالب آنکه از ذوقمان، آن شهید را جا گذاشتیم!…

بعدا فهمیدیم که صداهای خمپاره 60 مربوط به توپخانه ارتش بوده است.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن