نوشته برادر “حبیب الله ملکوتی فر”

یا لطیف
دیدار با قهرمان
سال تحصیلی ۱۳۷۸ در یکی از دبیرستانهای منطقه ۶ تهران، به عنوان معلم مشغول به کار شدم. در آن زمان هنوز دانشجوی دوره فوق لیسانس بودم و به نوعی خود نیز یک محصل به حساب میآمدم، اما همیشه به معلمی عشق میورزیدم و از طرفی برای تامین معاش زندگی باید به همراه تحصیل کار نیز میکردم. به همین دلیل در آن دبیرستان مشغول به تدریس شدم. دبیرستان مورد سخن؛ یک مجتمع غیر انتفاعی نسبتا خوب و دارای کادر آموزشی خوبی بود. دانش آموزانی که در آنجا تحصیل میکردند اکثرا از خانوادههایی بودند که وضع مالی مناسب و حداقل متوسط به بالا داشتند. برای من نیز حقوق مناسبی در نظر گرفته شده بود و کار در آنجا برایم رضایتبخش بود.
روزهای اول سال تحصیلی مصادف است با هفته دفاع مقدس. من عموما سر کلاسهای درس خودم از چارچوب ماده درسی مربوطه خارج نمیشوم و به اصطلاح روضه نمیخوانم، اما نمیدانم چه موضوعی باعث شد که همان ابتدای کار در یکی از این کلاسها حرف جبهه و جنگ پیش آمد. احتمالا یکی از بچههایی که عموما سعی میکنند با پیش کشیدن یک سؤال بیمورد، معلم و پیرو او کل کلاس را سرکار بگذارند و دمی آسوده از درس و پرسش و پاسخ بیاسایند، این مسئله را پیش کشید. با این حال این مسئله وقت آن روز کلاس را گرفت و من نیز بیمورد ندیدم که در ابتدای سال تحصیلی و نیز در ابتدای ورودم به آن مدرسه، مذاق دانشآموزان را در این خصوص بسنجم. گذاشتم هر کس هر چه که خواست در مورد جنگ بگوید. هر کسی چیزی گفت و بیشتر چیزهایی که موجب خنده همه کلاس بشود. از بچهها خواستم جدی باشند و در خصوص جنگ تحمیلی هر چه که میدانند به من بگویند. یکی از دانش آموزان به نام میلاد (نام واقعی نیست) که بچهای نسبتا خوب و به همان اندازه نسبتا بازیگوش بود، بلند شد و گفت: “ آقا! ما آزادیم که هر چی میخواهیم بگیم؟”
گفتم: “ آزاد و راحت، هر چه که میخواهید و میدانید، بگوئید. ”
گفت: آقا ! چرا ما به عراق تجاوز کردیم؟!
کلاس ساکت شد!
با تعجب گفتم :ما؟!
گفت : “خوب آره دیگه! البته میدونید چیه آقا! راستش اولش عراقیا به ایران تجاوز کردند که ارتشیای ما اونا رو عقب روندن و کار تموم شد، اما بعدا این بسیجیا و پاسدارا دوباره به عراق تجاوز کردند و … خوب دیگه همین دیگه!!”
سکوت وهمانگیزی بر کلاس حاکم بود چهرههای بازیگوش چند لحظه پیش الآن مرموزانه چشم به من دوخته بودند. بعضی با پارچه شلوارشان و برخی دیگر با نوک خودکار و مدادشان بازی میکردند و در همان حال کاملا مرا میپائیدند. معلوم بود همه منتظرند تا عکسالعمل مرا ببینند. انگار آنها هم با او همعقیده بودند. یک آن ماندم که چه پاسخی به او بدهم. شاید فقط این جمله را گفته که حساسیت مرا آزمایش کند.
معلوم بود که اگر بخواهم حرفی و شعاری بدهم جنگ مغلوبه شده اوضاع کلاس از دستم درخواهد رفت. اول از اینکه نظرات خودش را آزادانه و بیواهمه بیان کرده از او تشکر کردم و به آرامی شروع کردم به نقل تاریخ مختصری از جنگ و.. سعی کردم هر آنچه را که در چنته دارم بیان کنم تا اوضاع خیلی بد نشود و بعد برای این تک بیموقع دانشآموز بازیگوش و بلکه بازیگوشفکر! خودم چاره پاتکی بکنم. اما از همان اول معلوم بود که بیفایده است. سخن و کلام در افکاری که مدتها در جاهای مختلف نسبت به جنگ و مسائل دیگر انقلاب کاملا تخریب شده، هیچ اثری نخواهد کرد. ای کاش میشد بگونهای جنگ را در کلاس و در عمل به آنها نشان میدادم تا ببینند آنچه که از خوب و بد جبهه و جنگ شنیدهاند در عمل با حقیقت تا کجا فاصله دارد!. کلاس که هیچ، خود من هم اگر در آن فضا بودم از این پاسخها قانع نمیشدم.
***
زنگ تفریح که زده شد با دلخوری به دفتر آمدم. تا حدودی دمغ و ناراحت بودم. نشستم پشت میز آشپزخانه، کنار رییس مدرسه تا گلویی تر کنم. معلمها مشغول صرف چای و گپ و گعده بودند. رییس مدرسه در حالی که با ورقهای یک کتاب درسی در دستش بازی میکرد با یک معلم دیگر صحبت میکرد. داشتم به بچههای جبهه فکر میکردم، به جلال، علی یزدانپناه، رنجه، صفری، مسافری، علیرضا و… بغض گلویم را گرفته بود و همهاش فکر میکردم که با چه راهی باید تاریخ رشادت و شرافت یک نسل سوخته را درست و دست نخورده به نسلی نو منتقل نمود و وظیفه من در این مورد چیه؟ اصلا چطور باید با این بچهها کنار بیایم. ناخودآگاه توجهم به نام کتابی که در دست رییس مدرسه بود، جلب شد: «آمادگی دفاعی سال اول دبیرستان»! فکری مثل تیر رسام از ذهنم گذشت! فوری به رییس مدرسه گفتم: “میتونم این کتابو ببینم؟!” کتاب را به من داد و من هم به صفحات آن نگاهی انداختم. پر بود از عکس کلاشینکف و تیربار و مسائل رزمی. تا آن روز فکر نمیکردم که به این عنوان درسی در مدارس بدهند و راستش از این ماده درسی اصلا اطلاعی نداشتم.
پرسیدم: “چهسالهایی این درس رو دارن؟!”
گفت: “ اول و دوم!” .
پرسیدم :“درسش با کیه!”؟
گفت: “هیچکی رو پیدا نکردم، خودم درس میدم، چیزی نیست، یه واحده!”
گفتم: “میخوای این درسو من بدم!”
خندید و گفت: “بهت نمیآد! ”
گفتم : “ کاری میکنم که بهم بیاد!”
گفت: “ اگه دوس داری من از خُدامه!”
و اینگونه از فردای آن روز علاوه بر درسهای معمول خودم هفتهای یک ساعت نیز در آمادگی دفاعی با بچههای سال اول و دوم داشتم. اما آن کتاب فقط یک بهانه بود. با یک برنامهریزی دقیق شروع کردم به طرح مسائل جنگ، از شکل و شمایل خاکی رزمندهها گرفته تا صحنههای مجروح شدن و شهادت، از انواع و اقسام مواد شیمیایی گرفته تا انواع و اقسام ترکش و خمپارهها و گلوله و… حتی نوع و شکل سنگرهای دشمن و چگونگی عملکرد آنها مثل سنگر نونی و یا شکل خطوط پدافندی آنها در اطراف بصره و همه مسائلی که در ارتباط با جنگ برای آنها تازگی داشت. گاهی برای کشیدن شکل بعضی از ادوات مشکل داشتم که موجب خنده کلاس میشد مثلا خواستم با عجله شکل چند تا تانک را بکشم که یه چیزی شد بین تانک و پیکان خودمان و از آن به بعد بچهها این شکل را یاد گرفته بودند و قبل از کلاس روی تخته میکشیدند و زیرش مینوشتند: تانک آقای ملکوتیفر! با این حال در مدت اندکی این کلاس خیلی طرفدار پیدا کرد و توجه میکردم که در مدتی که از جنگ و جبههها صحبت میکردم آنها سراپا گوش بودند. خاطرات زیادی را هم از بچههای جبهه برای آنها تعریف کردم. از کسانی که هم سن و سال خود آنها بودند و من خاطرات بسیاری از آنها داشتم. سعی کردم جبهه را با تمام خلوصش به کلاس خودم بیاورم و فیلم هم بازی نکنم اصلا فیلم بازی نکنم! بچهها سراپا گوش بودند، وقتی به صحنهای اکشن میرسیدم هیجان زده میشدند و اگر از شهادت رفیقی صحبت میکردم ناراحتی را در چشمهای آنها میدیدم . راستی چرا اینقدر با تصور روز اول من فاصله داشتند؟!
در این میان بارها از کسی برای بچه ها صحبت کردم به نام حاج مجید رضائیان که آن زمانی که با او در منطقه بودم فکر میکنم چیزی زیر پانزده سال بود. او دو یا سه تا از برادران خود را نیز در جنگ از دست داده بود و خود آخرین پسر خانواده بود. یادم میآید آخرین باری که وی را دیدم در مرحله تکمیلی کربلای پنج در شلمچه بود که تیری به شکمش اصابت کرده بود و حاضر نمیشد به عقب برگردد. وقتی از او خواستم که به پشت خط برگردد، با اشاره به روبروی خطوط به من گفت،: “حاجی! چهجوری برگردم وقتی دوستام رو اون جلو قتل عام کردن!”
حاج مجید چهرهای بور و چشمانی روشن داشت، به همین دلیل بچهها تو جبهه خیلی سربهسرش میگذاشتند. بعدها شنیدم که وی در مقابله با دشمن علاوه بر مجروحیت شدید، دو چشمان قشنگش را نیز تقدیم خدا کرد و به این ترتیب مبدل به یک جانباز جنگ شد. بعد از آن شعری را از شاعر معاصر علیرضا قزوه خواندم که برای حاج مجید سروده بود:
صبح دو مرغ رها
بی صدا
صحن دو چشمان تو را ترک کرد
شب دو صف ازیا کریم
بال به بال نسیم از لب دیوار دلت
پر کشید
آفتاب
خاروخس مزرعه ی چشم تو
آبشار
موج فروخفته ای از خشم تو
می شود از باغ نگاهت هنوز
یک سبد از میوهی خورشید چید
القصه، حاج مجید برای بچهها آشنا شده بود و حاج مجیدهای دیگر. احساس میکردم که بچهها دیگر با رزمنده و جبهه و جنگ و بسیجی احساس غریبی نمیکنند. به راستی آنها بوی آشنایی داشتند، آنها از همین تیپ بروبچههای کوچه و محلات خودشان بودند با چهرهای دوست داشتنی که جانشان را برای آزاد زیستن مردم ایران فدا کردند.
***
کم کم به آذرماه و هفته بسیج نزدیک شدیم. یک شب تلفن خانه حاج مجید را از یکی از دوستانم گرفتم. بعد از جنگ تا آن زمان فقط یک بار او را دیده بودم. خیلی زود مرا شناخت. به او گفتم که میخواهم برای من کاری کنی و داستان کلاس و هفته جنگ و تفکرات بچهها و.. همه را به او گفتم.
گفت: “من باید چکار کنم؟”
گفتم: “هیچی، فقط میخوام بیایی اول صبح، نیم ساعت برای بچهها از جنگ صحبت کنی.”
گفت: “من از خاطره تعریف کردن و این جور بازیها خوشم نمیآد!”
گفتم : “هر جور که تو مایلی و هر چی که میخوای بگو، فقط با من بیا!”.
پذیرفت. صبح روز موعود با تاکسی تلفنی به آدرسی که داده بود در لویزان رفتم، او را دیدم با یک عصای سفید و همان موهای طلایی و چهرهای به همان طراوت، فقط اندکی شکسته شده بود. سوار شدیم و با هم به مدرسه آمدیم. هنوز از بچهها چندان خبری نبود. رفتیم دفتر مدرسه و او را به معلمینی که آمده بودند و معاون و رییس مدرسه معرفی کردم.
زنگ که زده شد، حاج مجید را آوردم رو یک صندلی روی رواق مدرسه نشاندم و معلمین دیگر نیز آمدند پهلوی او نشستند. بچهها هنوز آرام نگرفته بودند و مدام در صف جابجا میشدند. آمدم پشت میکروفون و بچهها را دعوت به سکوت کردم و گفتم:
“ … این ایام هفته بسیج است”… بچهها شل شدند، پچپچها هم بیشتر شد.
“…..اما من نمیخوام در این مورد برای شما صحبت کنم…. دوستانی که با من کلاس دارند، اگر یادشون باشه همیشه از کسی براشون صحبت کردم بنام حاج مجید، یادتون میآد؟! حالا ازتون اجازه میخوام حاج مجید واقعی رو بهتون نشون بدم و ازش بخوام براتون در مورد جنگ صحبت کنه… ”
بعد گفتم : “حاج مجید بفرمایید!”
در این موقع بچهها، جوانی را در قد و اندازه خودشان دیدند که یک عصای سفید را باز کرد، بعد از صندلی بلند شد، من دست او را گرفتم و به پشت میکروفون راهنمایی کردم. میکروفون روشن بود، ناگهان حاج مجید بدون توجه به میکروفون و در حالی که صدایش در کل مدرسه پخش میشد به من گفت:
“حاجی! بچهها کدوم طرفن؟! ”
سکوتی وهمانگیز مدرسه را در بر گرفت، یک آن به بچهها نگاه کردم و به وضوح دیدم که اشک در چشمهای بسیاری از آنها حلقه زده بود.
گفتم: “درست روبروی شما! ”
او شروع به صحبت در مورد تاریخ جنگ کرد، در مورد رنج هایی که ما کشیدیم و حمایتهایی که از عراق شد و…. بچهها، معلمها و اولیای مدرسه همه سراپا گوش بودند. در مدت زمانی که حاج مجید صحبت میکرد، من در چهره بچهها دقیق میشدم. آنها سراپا محو تماشای خود او بودند، شاید به این فکر میکردند که چطور یک جوان با این سن وسال کم که لابد در روزهای جنگ خیلی خیلی جوانتر بوده برای دفاع از کشور جنگیده و اینکه الان چگونه بدون دو چشم زندگی میکند و اینکه….
حاج مجید صحبتش را تمام کرد. بچهها به دور او حلقه زدند و اندکی اوضاع خارج از کنترل شد که ناظمها بچهها را به سرعت به کلاسهایشان هدایت کرد. همه از مراسم ابراز رضایت میکردند. بچهها خیلی تعریف میکردند و میگفتند: “ آقا خیلی خوب بود، خیلی قشنگ صحبت کرد” اما من میدانستم که آنها زیاد تحت تاثیر صحبتهای حاج مجید نبودند، آنها تحت تاثیر خود حاج مجید بودند، تحت تاثیر دیدن یک قهرمان واقعی!
بعدها بارها از میلاد پرسیدم: “میلاد! دیگه فکر نمیکنی ایران به عراق تجاوز کرده؟”
با خنده میگفت: “ما آقا؟ ما غلط…!”
آغاز
