با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

رفیقم بمان

خاطره برادر “محمود روشن”

درباره شهید “ابوالفضل رفیعی”

محمود روشن

 

در مرحله دوم عملیات کربلای 1 که در قله های قلاویزان انجام می شد، من به‌سختی مجروح شدم. طوری که بسیاری فکر کردند به شهادت رسیدم.

مدتی که گذشت، چشم‌هایم را باز کردم. شهید مسلم اسدی که دید امکان زنده ماندن من وجود دارد، به دو نفر از نیروهای حمل مجروح که برانکارد خود را روی زمین گذاشته و در حال استراحت بودند گفت: «هرچه سریع‌تر این مجروح رو ببرید عقب.»

همان‌طور که روی زمین افتاده بودم شنیدم که آن‌ها در پاسخ به مسلم گفتند: «ما چند نفر مجروح بردیم عقب و الان خسته هستیم.»

ابوالفضل رفیعی که بعد از صدا کردن من، دوباره روی خاکریز در حال تیراندازی با تیربار گرینفش بود برگشت و شنید که افرادِ حملِ مجروح چه می‌گویند. با شنیدن پاسخ آن‌ها عصبانی شد و از پشت خاکریز پایین آمد و با پرخاش به آن‌ها گفت: «اگه این مجروح رو ببرید عقب ممکنه زنده بمونه و مثل اون یکی دوستمون شهید نشه.»

بچه‌های حمل مجروح در جواب گفتند: «ما خسته شدیم و نمی‌تونیم.»

با شنیدن این حرف، ابوالفضل عصبانی‌تر شد. با تیربار در مقابل پای آن‌ها رگبار بست و گفت: «این مجروح رو می‌برید عقب یا رگبار بعدی رو به خودتون بزنم؟»

نیروهای حمل مجروح که کم‌سن‌وسال بودند و تحمل این شرایط سخت را نداشتند، ترسیدند و فوری برخاستند و مرا روی برانکارد گذاشتند و حرکت کردند.

 

منبع: صفحه 305 کتاب اعزامی از شهر ری (نویسنده: محمود روشن)

 

شهید ابوالفضل رفیعی

https://www.ali-akbar.ir/3306/%d8%b4%d9%87%db%8c%d8%af-%d8%a7%d8%a8%d9%88%d8%a7%d9%84%d9%81%d8%b6%d9%84-%d8%b1%d9%81%db%8c%d8%b9%db%8c/

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن