با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

کبوتران خونین بال

شهیدان اصغر کریمی و اکبر کریمی

به روایتِ محمود روشن (نویسنده)

 

شهیدان اصغر و اکبر کریمی دو برادر بودند که در فاصله حدود 8 ماه شهید شدند. اصغر؛ که برادر کوچکتر و مجرد بود، 17 روز از تابستان 1365 گذشته بود که به شهادت رسید. بعد از او؛ برادرش اکبر که بزرگتر و متأهل بود، بی‌تابِ رفتن شد… و 8 ماه بعد، در حالیکه 17 روز مانده بود به بهار، او هم به برادر شهیدش پیوست.

من که به واسطه اصغر کریمی، به گردان علی اکبر رفته بودم، بعد از شهادت او در عملیات کربلای 1، با برادرانش سیروس و اکبر آشنا شدم که متأهل بودند و در تهران زندگی می‌کردند.

اکبر در غم شهادت اصغر بی‌تابی می‌کرد و مرتب از من می‌خواست تا از روزهایی که با اصغر در جبهه بودم برایش بگویم. من هم از دلاوری‌ها و ایثارگری‌های اصغر برایش می‌گفتم.

اکبر عضو بسیج محل شد و با هم شب‌ها در بسیج کشیک می‌دادیم.

او می‌گفت: «اصغر وقتی به جبهه رفته بود خیلی متحول شده بود و اخلاقش عرفانی و آسمونی شده بود.»

همان‌طور که گفتم اکبر متأهل بود و یک پسر داشت به نام محسن. پسر اکبر حدود دو سال و موهای بور و فری داشت. اکبر خیلی به پسرش، محسن، علاقه داشت و به او محبت می‌کرد. به ‌طور کلی اکبر کریمی بچۀ خیلی بامحبتی بود. به همه محبت می‌کرد. خصوصاً به پسرش، محسن، که جگرگوشه‌اش بود. به من هم که هم‌رزم برادرش بودم همیشه محبت می‌کرد.

در مدت کوتاهی، من و اکبر با هم رفیق صمیمی شدیم. اکبر حدود دو سال از اصغر بزرگ‌تر بود و مثل اصغر سربازی هم رفته بود. اکبر با یکی از دوستانش تولیدی لباس داشت. او می‌گفت: «قصد دارم تولیدی رو رها کنم و به جبهه برم و راه برادر شهیدم رو ادامه بدم.»

از چپ: برادر محمود روشن – شهید اصغر کریمی – حبیب الله ملکوتی فر
شهید اکبر کریمی – محمود روشن

من که در آن زمان مجروح بودم و روزهای نقاهتم را می گذراندم، بیشتر با اکبر کریمی دمخور بودم. وقتی با او سرِ پست بسیج می‌رفتم، او به دلیل جراحتم هوای مرا داشت و به من می‌گفت گوشه‌ای بنشینم و او نگهبانی می‌داد.

اکبر که پس از شهادت برادرش برای رفتن به جبهه بی‌تابی می‌کرد، بالاخره عازم شد و به همان گردانی رفت که اصغر در آن بود؛ گردان علی‌اکبر لشکر 10 سیدالشهدا.

او هم مثل اصغر، سربازی رفته بود و نیازی به آموزش مجدد نداشت. بنابراین خیلی زود کارش جور شد و به منطقه رفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «هر وقت حالم خوب شد من هم می‌آم پیشِت.

اکبر گفت: «منتظرت هستم.»

***

اکبر وقتی به گردان علی‌اکبر رفته بود، مورد استقبال دوستان اصغر قرار گرفته و با اخلاق خوشی که داشت خیلی زود با همۀ رزمندگان گروهان فتح، اُلفت گرفته بود. بچه‌ها وقتی فهمیده بودند او برادر اصغر است حسابی از او استقبال کرده بودند. اکبر به همراه گردان علی‌اکبر در عملیات کربلای پنج در منطقۀ شلمچه شرکت کرد.

***

او بعد از عملیات کربلای 5 که به مرخصی آمده بود و بیشتر اوقات با هم بودیم. در مرخصی آنفولانزای شدید و سختی گرفته بود و نمی‌توانست ‌خوب نفس بکشد. همسرش برایش سوپ درست کرده بود ولی آن‌قدر گلویش چرک کرده بود که نمی‌توانست چیزی بخورد. از مریضی‌اش خیلی ناراحت بود ولی تحمل می‌کرد.

وقتی من به دیدنش می‌رفتم خیلی خوشحال می‌شد. گاهی تنها به عیادتش می‌رفتم و گاهی به ‌اتفاق بچه‌های محل.

بیماریِ طولانی آنفولانزا، اکبر را ضعیف کرده بود، ولی بعد از اینکه چند روز اوج بیماری را تحمل کرد به مرور علایم بهبود آشکار شد و اکبر طی چند روز بعد کاملاً خوب شد.

بعد از اینکه چند روزی در منزل مانده بود دوست داشت با ما بیرون بیاید و قدم بزند. به همین خاطر با هم بیرون می‌رفتیم و هواخوری می‌کردیم. اکبر هر وقت بیرون می‌آمد، پسر کوچکش، محسن، را هم می‌آورد. محسن تقریباً دوساله بود و پرجنب‌وجوش و وقتی برای قدم زدن با ما می‌آمد، بالا و پایین می‌پرید و بازیگوشی می‌کرد. من به اکبر می‌گفتم: «مراقبش باش ممکنه زمین بخوره و دست و پاهاش زخمی بشه!»

اکبر در جواب به من می‌گفت: «چیزی نمی‌شه! بذار آزاد باشه و هر جا دوست داره بره. دوست دارم بازیگوشی‌هاش رو ببینم. دوست ندارم بهش سخت بگیرم، چون چند روز دیگه دوباره دارم می‌رم جبهه و معلوم نیست دوباره بتونم ببینمش یا نه.»

با اکبر، زیاد دربارۀ دوستان شهید صحبت می‌کردیم؛ به‌خصوص دربارۀ اصغر. او خیلی از روزهایی که من در جبهه با اصغر بودم می‌پرسید و من برایش تعریف می‌کردم. اکبر می‌گفت: «اصغر خیلی متحول شده بود.»

من به اکبر گفتم: «خودت هم بعد از شهادت اصغر خیلی متحول شدی.»

به او گفتم که می‌خواهم دوباره به جبهه برگردم. اکبر از شنیدن این خبر خوشحال شد و گفت: «پس با من می‌آیی؟»

گفتم: «نه. باید مقدماتی رو آماده کنم.»

پرسید: «چه مقدماتی؟» و من گفتم: «باید پدر و مادرم رو راضی کنم. چون بعد از مجروحیت سختی که داشتم، تازه خوب شدم، اون هم نه به طور کامل. پس قطعاً با رفتن دوبارۀ من به جبهه مخالفت می‌کنن.»

اکبر بعد از چند روز که بهبود کامل یافت دوباره به جبهه رفت. من به او گفتم که من هم به‌زودی به تو ملحق می‌شوم. به او گفتم: «دوست دارم به جبهه‌ها برگردم و راه دوستان شهیدم رو ادامه بدم. زود می‌آم گردان علی‌اکبر و به تو ملحق می‌شم.» اکبر گفت: «پس منتظرت هستم.»

***

قبل از شروع عملیات تکمیلی کربلای 5، در محوطۀ اردوگاه کوثر، اکبر را دیدم که مثل همیشه خندان و بامحبت بود. او مرا خیلی دوست داشت و همیشه مرا داداش خطاب می‌کرد. کاغذی در دست اکبر بود. به من گفت: «داداش، وقت داری برای من وصیت‌نامه بنویسی؟ دوست دارم تو وصیت‌نامه‌م رو بنویسی.»

من به او گفتم: «چشم حتماً.»

و دست در دست هم به طرف محوطۀ سرسبز اردوگاه که از چادرها دورتر بود رفتیم.

در میان راه دیدم اکبر گُل‌های لالۀ وحشی را می‌چیند و در مشتش نگه می‌دارد. وقتی به زیر یک درخت رسیدیم همان جا نشستیم و اکبر قلم و کاغذ را به من داد تا او بگوید و من بنویسم.

همین‌طور که او می‌گفت و من می‌نوشتم، دیدم اکبر باز هم از گل‌های لالۀ وحشی از اطرافی که نشسته بودیم می‌چیند و آن‌ها را پرپر می‌کند. برای اینکه حواسم از نوشتن پرت نشود، چیزی از او نپرسیدم. وقتی نوشتن وصیت‌نامه تمام شد، کاغذ‌های نوشته‌شده را به اکبر دادم و او گل‌های لاله را درون کاغذها ریخت و درِ کاغذ را چسباند.

در آن هوای بعدازظهر زیبای اسفندماه در اهواز، این کارِ اکبر که معنی ظریفی را می‌رساند برایم شوق‌آور و طرب‌انگیز بود، ولی علتش را نفهمیدم و از اکبر هم سؤال نکردم.

بعد از پایان یافتن وصیت‌نامة اکبر، با هم حرکت کردیم به سمت تعاون تا اکبر وصیت‌نامه‌اش را تحویل تعاون بدهد و من هم یک کاغذِ وصیت‌نامه بگیرم. اکبر پرسید: «تو هم می‌آی تعاون؟»

ـ آره. می‌خوام کاغذ بگیرم و وصیت‌نامه‌م رو بنویسم.

اکبر گفت: «من کاغذ اضافه دارم.»

کاغذ را از اکبر گرفتم و گوشة دنجی پیدا کردم و وصیت‌نامه‌ام را نوشتم و تحویل تعاون دادم.

اکبر در گروهان فجر بود و باید می‌رفت در یگان خودش سازماندهی شود و حرکت کنند. با توجه به تجربه‌ای که اکبر داشت و خدمت سربازی را هم انجام داده بود، مسلم اسدی که فرمانده گروهان فجر بود به اکبر مسئولیت داده بود و او می‌بایست در این عملیات تعدادی از نیروها را فرماندهی می‌کرد.

شب‌هنگام بود که گردان آماده شد و برای آغاز عملیات تکمیلی کربلای پنج در شلمچه به طرف خط‌مقدم حرکت کردیم و به قرارگاه تاکتیکی رسیدیم.

فرماندهان مجدداً نیروها را به کالک عملیات توجیه کردند و نیروها وظایف خود را شناختند.

قرارگاه نزدیک کانال پرورش ماهی بود.  مدت کوتاهی در قرارگاه ماندیم تا شب به نیمه رسید. به گروهان فتح ابلاغ شد آمادۀ حرکت شوند و گروهان نصر و فجر باید بمانند برای پشتیبانی. هر سه دستۀ گروهان آمادۀ حرکت شدیم.

وقتی اکبر خبر حرکت ما را شنید، خود را به من رساند و به محض دیدن من، مرا در آغوش کشید و با هم خداحافظی کردیم. اکبر به من گفت: «داداش، اگه شهید شدی سلام من رو به اصغر برسون.»

من به او گفتم: «شهادت لیاقت می‌خواد و من لیاقت شهادت رو ندارم.»

اکبر برای آخرین بار پیشانیِ مرا بوسید و گفت: «به خدا می‌سپارمت.»

او رفت… رفت تا به برادرش اصغر ملحق شود…

***

بعد از مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5، در اردوگاه کوثر نشسته بودم که یکی از بچه‌ها آمد و دست مرا گرفت و گفت: «برادر روشن، می‌دونم تو با اکبر کریمی رفیق بودی، ولی بچه‌ها اطلاع دادن موقعی که اکبر با نیروهای کمکی به دشمن حمله کرده، ترکش گلولۀ تانک بهش خورده و اول مجروح و چشم‌هاش نابینا شده و جایی رو نمی‌دیده، ولی بعد از چند دقیقه با توجه به شدت جراحت‌ها، تو همون معرکۀ نبرد شهید شده.»

خبر شهادت اکبر غم‌زده و دگرگونم کرد. انتظارش را نداشتم، چون فکر می‌کردم قرار است اکبر بماند و من بروم. یاد شب عملیات افتادم که قرار بود ما به خط بزنیم و گروهانی که اکبر در آن بود برای پشتیبانی ما آماده باشند. اکبر آمد مرا در آغوش گرفت و با هم خداحافظی کردیم. اکبر به من گفت: «شما امشب به خط می‌زنید. اگه شهید شدی و اصغر رو تو اون دنیا دیدی، سلام من رو بهش برسون.» و حالا خودش شهید شده و این سعادت نصیبش شده بود که شخصاً اصغر را ببیند و به او سلام کند. با تمام وجودم گفتم: «اکبر جان، خوش به حالت رفتی و شهید شدی و به سعادت رسیدی! ولی من باز هم تو این دنیای پرتلاطم موندم. و تنها موندم با غم از دست دادن دوستان پاک و صادق و وارسته و فداکار و ایثارگری مثل تو و برادرت اصغر.»

***

بعد از کلی ناراحتی و غصه خوردن برای شهادت بچه‌ها به‌خصوص اکبر کریمی، رفتم محوطۀ گردان مقابل چادرها. بچه‌ها مقابل یکی از چادرها طنابی را به درخت بسته و با قطعه‌چوبی که به پایین طناب بسته بودند یک تاب درست کرده بودند.

ابوالقاسم کشمیری را دیدم که ماتم‌زده روی تاب نشسته است و تاب می‌خورد. وقتی مرا دید با هم سلام‌علیک گرمی کردیم و او از من پرسید: «فهمیدی رفیقت اکبر شهید شد؟»

گفتم: «آره. همین الان شنیدم و خیلی به هم ریختم. اکبر هم مثل اصغر به آرزوش رسید.»

***

آن شب به ‌اتفاق دوستان، به منزل شهید اکبر کریمی رفتم. برایم خیلی سخت بود که با دو برادر به جبهه بروم و هر دو گُل، پرپر شوند و من با تنی مجروح برگردم.

وقتی به درِ منزل اکبر رسیدیم به برادرانش تسلیت گفتم و بعد داخل منزل، مادر و همسر اکبر را دیدم و به آن‌ها تسلیت گفتم. مادر و همسر اکبر با دیدن من گفتند: «وقتی تو رو می‌بینیم بوی اکبر و اصغر رو حس می‌کنیم.»

با این جملة آن‌ها خیلی شرمنده شدم. محسن را دیدم؛ پسرکوچولوی اکبر، که داشت بازی می‌کرد و هنوز دقیق نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و قرار است بدون پدر بزرگ شود. خم شدم او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. همانند اکبر مهربان و بامحبت بود.

حاج رضا عاشورلو مداحی سوزناکی کرد و همه گریستند. بعد، وصیت‌نامۀ اکبر را که از سپاه آورده و همراه با وسایلش تحویل خانواده داده بودند آوردند و گفتند یکی از برادرهای اکبر می‌خواهد وصیت‌نامه را بخواند. برادر بزرگ‌تر اکبر به دلیل تألمی که داشت گفت نمی‌توانم وصیت‌نامه را بخوانم. یکی دیگر از برادران اکبر پیشنهاد کرد: «چه کسی بهتر از هم‌رزم و هم‌سنگرش برای خوندن وصیت.»

همه از این پیشنهاد استقبال کردند و وصیت‌نامه را به دست من دادند.

من هم آن را باز کردم و در حضور جمع قرائت کردم. وصیت‌نامه به خط خودم بود و کلماتش را اکبر دیکته کرده و من نوشته بودم. داخل کاغذهای وصیت‌نامه گُل‌های لالۀ خشک‌شده‌ای بود که وقتی آن را باز کردم در لابه‌لای کاغذ‌ها نمایان شد. برای جمعی که در منزل شهید حضور داشتند توضیح دادم که وقتی وصیت‌نامه را برای اکبر می‌نوشتم، او گل‌های لاله را پرپر کرد و بعد از اتمام نگارش، آن را داخل کاغذ گذاشت؛ و حالا این لاله‌های پرپرشده‌ای که داخل وصیت‌نامه است و خشکیده، همان لاله‌هایی است که اکبر با دست خودش آن‌ها را داخل کاغذها گذاشته است. همه با شنیدن این موضوع با صدای بلند گریستند. علی‌الخصوص مادر و همسر شهید اکبر کریمی.

روز بعد؛ یعنی 25 اسفند 1365 مراسم تشییع جنازۀ شهید اکبر کریمی بود. او وصیت کرده بود «مرا کنار برادرم، اصغر، دفن کنید.» اما متأسفانه کنار مزار اصغر جا نبود، ولی با فاصله‌ای کمی از مزار اصغر، او را در قطعۀ 53 بهشت زهرای تهران به یادگار گذاشتند.

اکبر دیگر در میان ما نبود و من از معاشرت با او محروم بودم. خوش‌اخلاقی و خوشرویی اکبر مرا مجذوب کرده بود و حرکات و صحبت‌هایش مدام جلوی چشمم بود. مدام با خودم می‌گفتم اکبر هم پر کشید و رفت. بله، باید باور می‌کردم که اکبرِ دلاور هم خانواده و دوستانش را تنها گذاشت و برای هدفی والا برخاست و جنگید و رفت.

***

وقتی در پشت جبهه و در شهر بودم همیشه برای گرامی‌داشت یاد شهیدان، در منزل آن‌ها مراسم دعا برگزار می‌کردیم. چند نوبت هم در منزل شهیدان اکبر و اصغر کریمی مراسم تجلیل از این شهدا را برگزار کردیم. هر وقت که به یاد این دو برادر شهید می‌افتادم، خاطرات آن‌ها برایم زنده می‌شد. از وقتی که در یک رؤیای صادقه، خواب اصغر را دیده بودم که به ملاقاتم آمده بود، در وجودم آرامش خاصی توأم با خشیت  از حساب و کتاب آخرت احساس می‌کردم. همواره در خوف و رجا بودم. با خود می‌اندیشیدم اکبر و اصغر و دیگر دوستان شهیدم اکنون در جوار الهی آرام گرفته‌اند و دوران آزمون دنیوی آن‌ها به پایان رسیده است، اما من هنوز در این دنیای پر از آزمون هستم و دنیا با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش خود را می‌نمایاند. از خدا می‌خواستم مرا یاری کند تا باقیماندۀ عمرم در این دنیا فردی صالح و مثمر ثمر باشم. از آن یکتای بی‌نیاز مسئلت می‌کردم از صراط مستقیم منحرف نشوم و عاقبت به خیر شوم. خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار.

یک بار آن‌چنان دلم گرفت که تصمیم گرفتم از اکبر و اصغر بنویسم. قلم را برداشتم و نوشتم. همۀ آن سخنان از اعماق دلم بود. این نوشته‌ها را بعداً به روزنامۀ جمهوری اسلامی دادم که در 19 مهر 1367 در صفحۀ جبهه و جنگ با عنوان «کبوتران خونین‌بال» به چاپ رسید.

با شهیدان اکبر و اصغر کریمی روزهای پرخاطرۀ خوبی داشتم و آنچه در آن روزها نوشتم هم با توجه به حال و هوای جبهه و شهادت و از اعماق دلم بود.

***

سال 1391 بود که یک روز گوشی موبایلم زنگ خورد. از آن‌طرف خط یک جوان با من سلام‌‌علیک گرمی کرد. صدای بامحبتی داشت و عباراتی که به کار می‌برد بسیار گرم و صمیمی بود. او به من گفت: «من رو نمی‌شناسید؟»

ـ نه. به جا نمی‌آرم.

ـ من محسن کریمی هستم. پسر شهید اکبر کریمی.

ـ محسن تو هستی؟ پسر اکبر؟

ـ آره، عمو. من خیلی گشتم تا شما رو پیدا کردم.

ـ چطوری من رو پیدا کردی؟

ـ همون‌طور که می‌دونید پدرم اهل شماله و قبل از اینکه به تهران بیاد تو شهر جمعه‌بازار، نزدیک فومن زندگی می‌کرد. می‌دونستم شما هم شمالی و گیلانی هستید. اون‌قدر پرس‌وجو کردم تا یکی از اقوام دورِ شما رو پیدا کردم و با همون سرنخ و پرسون پرسون تونستم شما رو پیدا کنم.

بدین‌ترتیب محسن کریمی را پیدا کردم. به عبارت صحیح‌تر، او مرا پیدا کرد. مثل پدرش بامحبت و خوش‌اخلاق بود. از اینکه صدای فرزند یکی از هم‌رزمان شهیدم را می‌شنیدم، خوشحال بودم.

یک بار که محسن به تهران آمده بود، آمد پیشم. ماشاءالله جوان رشید و قدبلندی شده بود. آن موقع حدود 29 سال داشت. کلی با هم حرف زدیم. از حال مادرش پرسیدم. او گفت: «من و مادرم بعد از شهادت پدرم، مدتی تو تهران تو همون شهرک جمهوری اسلامی کیان‌شهر زندگی کردیم و بعد از مدتی به همراه مادربزرگ پدریم به شهر جمعه‌بازار رفتیم. بعد از فوت مادربزرگم، من و مادرم به تنکابن که محل تولد مادرم بود نقل‌مکان کردیم و حالا هم تو تنکابن زندگی می‌کنیم.»

بعد از آن دیدار، با محسن در تماس بودم. او مدتی بعد ازدواج کرد.

یک بار به همراه خانواده به تنکابن رفتم و دیداری با محسن و مادرش و همسرش داشتم. وقتی به خیابانی که به منزلشان منتهی می‌شد رسیدیم، ترمز کردم و چند دقیقه به تابلویی که نام خیابان روی آن نوشته شده بود، خیره شدم. خیابان شهید اکبر کریمی. عکس اکبر هم کنار نامش بود.

محسن دوست داشت از زمانی که با اکبر در جبهه بودم، برایش بگویم. من هم از روزهایی که با پدرش در منطقه بودیم، برای او تعریف کردم. عکس‌هایی که از اکبر داشتم را به همراه دست‌نوشته‌هایی که دربارۀ اکبر و اصغر نوشته بودم اسکن کرده بودم و آن‌ها را به محسن دادم تا به عنوان یادگاری از رشادت‌های پدرش در جنگ نگه دارد.

به محسن گفتم اگر خدا توفیق دهد، قصد دارم خاطراتی که از جنگ دارم را بنویسم. دوست دارم یاد شهیدانی مثل پدرت در ذهن مردم و علی‌الخصوص نسل‌های آینده باشد تا بدانند روزی جوانانی بودند که فداکاری و رشادت کردند و این ملت را در تاریخ سربلند کردند.

بعد از خداحافظی با محسن و همسرش و همسر شهید اکبر کریمی، در مسیر برگشت در این فکر بودم که ما در کتاب‌های تاریخ خواندیم که سمرقند و بخارا و تاجیکستان و آذربایجان و… جزء ایران بودند ولی هجوم بیگانگان به مرز‌های این کشور و بی‌کفایتی سلسلۀ قاجار باعث شد که آن مناطق از خاک ایران جدا شوند، ولی در دوران ما، با وجود دلاوران رشیدی همانند اکبر، نسل‌های آینده هرگز در کتاب‌های تاریخ نخواهند خواند خرمشهر و آبادان روزی جزء ایران بودند ولی صدام حسین آن را از ایران جدا کرد.

محسن کریمی – فرزند شهید اکبر کریمی

شهید اکبر کریمی

شهید اصغر کریمی

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن