با ما در ارتباط باشید : 09199726467

جستجو
Close this search box.
یادها

حضرت عبدالعظیم؛ گره‌گشای مشکلات عظیم

خاطره برادر “سعید مومنی”

دانش آموز مقطع دبیرستان بودم.

دشمن ناجوانمردانه مرزهای کشورم را به خاک و خون کشیده بود،

اما من محکوم بودم به ماندن پشت میز و نیمکت مدرسه!

دلم در جبهه بود و تنم در شهر ری

نه قد و قواره ی آنچنانی داشتم که به مددش بتوانم خانواده را راضی کنم، نه حتی هنوز مویی در صورتم روییده بود که به کمکم بیاید. لاغری هم مزید بر علت شده بود.

کارم شده بود حضور در مسجد و پرسه زدن میان رزمندگانی که هر از گاهی می آمدند و از عشق بازی در جبهه ها برایمان تعریف می کردند.

دوستانم یکی یکی پرواز می کردند و من مثل پرنده ای در قفس،

داغ دلم روز به روز بیشتر می شد و شوقم برای رفتن، شعله ورتر.

***

یک شب در حرم حضرت عبدالعظیم، ناراحت از اینکه چرا نمی توانم بروم، زانوی غم بغل کرده بودم که یکدفعه مدیر دبیرستانمان را دیدم.

رابطه ام با مدیر و معلمانم خوب بود.

او که خبر از حال خراب دلم داشت، گفت: «از این آقا که به زیارتش آمده ای کمک بخواه؛ آقایی که زیارتش چون زیارت سیدالشهداست. بخواه، ان شاءالله درست می شود…»

و چه خوب گفت…

حضرت عبدالعظیم شد راهگشایم و بالاخره راهی جبهه شدم…

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن