با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

هنیئاً لک

دلنوشته برادر “محمود روشن”

برای شهید “منصور مهدی

دلنوشته بعد از عملیات کربلای پنج در دی‌ 1365 و با حال‌وهوای آن روزها و شنیدن خبر شهادت جمع بسیاری از همرزمان، به قلمِ محمود روشن برای رفیق شهیدش منصور مهدی به رشته تحریر درآمده است:

بسم الله الرحمن الرحیم

الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا

با شنیدن خبر شهادتش بدنم لرزید. زانوانم سست شد. بی‌اختیار نشستم.

یکی از برادران به نام حسن بوربور را که خودش سالم از جبهه برگشته بود دیدم. بعد از عملیات کربلای پنج بود. از او احوال بچه‌ها را پرسیدم. او گفت: «نپرس که همۀ بچه‌ها شهید شدند.» این حرف مثل توپ در گوشم صدا کرد. گفتم: «چی؟ کیا شهید شدند؟» او نام برد و من منقلب گشتم. توان شنیدن نام بچه‌هایی که شهید شدند را نداشتم؛ علیرضا آملی، حسین ظهوریان، جلال شاکری، امیر علیزاده، داود محسنی، محمود طاعتی، حسن کلانتر، ابوالفضل رفیعی، منصور مهدی و…

قامتم خم شد و این آخری کمرم را شکست: منصور مهدی.

او را خیلی دوست داشتم. نه تنها من، بلکه همه به او علاقه داشتند. می‌گویم برای چی.

او در وطن بود اما غریب.

او با بچه‌ها بود اما تنها.

و جنازه‌اش هم مانند خودش در خاکریزهای شلمچه ماند.

او عارف بود.

او متقی بود.

او در دین محتاط بود و در عمل به آن مصر.

جثه‌اش ضعیف و نحیف بود، اما وجودش بزرگ و خودش بزرگوار.

قلبی مملو از محبت داشت، اما محبت کسی را تمام و کمال در قلبش جای نمی‌داد، چون محبت تمام و کمال در نزد او اختصاص به وجود مقدس حضرت حق تعالی و نبی او و اهل بیت نبی او بود. و اشخاص متغیرند.

او آن‌چنان سکوت و کم‌حرفی را دوست داشت که بچه‌ها به او لقب مظلوم گردان داده بودند.

او تا می‌دید شخصی دارای مقداری علم است و از سخنانش مطالب علمی به دست می‌آید سراغ او می‌رفت. به‌خصوص روحانیون. به آن‌ها خیلی علاقه داشت.

او خودش بود و خدای خودش.

از وقتی که با او آشنا شدم بذر محبتی از او در قلبم کاشته شد و هر روز که می‌گذشت با دیدن اعمال او، که به نظر من حرکات علما و دانایان بود، بر شدت این علاقه افزوده می‌شد. آخر یک جوان شانزده‌ساله از کجا به این معارف دست یازیده است که من و بسیاری از بچه‌های گردان، خود را شاگرد اخلاق او می‌دانیم و دوست داریم که اخلاقمان را همچو او وفق دهیم! اخلاق دوستی، صفا، محبت، بی‌نیازی از دیگران، عارف، عالم، عاقل، عابد، جنگجو و از همه نظر تکمیل.

در رابطه با محبت و دوستی او عرض کنم که به تمام بچه‌ها علاقه داشت و گاهی می‌شد به بعضی از بچه‌ها عنایت خاصی داشت و معتقد بود این‌ها نباید کنار باشند و می‌کشاندِشان به جمع.

منصور را همه دوست داشتند و به او احترام خاصی می‌گذاشتند.

دربارۀ بی‌نیازی از دیگران بگویم. در عملیات کربلای یک فتح مهران در مرحلۀ سوم عملیات، وقتی برای پاکسازی در حال حرکت از دشت داغ مهران به طرف شهر مهران بودیم، با کمبود آب برخورد کردیم. خیلی تشنه‌مان بود. من و برادر مهدی با هم کار می‌کردیم (آرپی‌جی‌زن و کمک). یکدفعه تویوتای حامل آب برایمان رسید و بچه‌ها مشغول پر کردن قمقمه‌هایشان شدند. ماشین حدود پنج دقیقه بیشتر توقف نکرد و به دستور فرمانده گردان به‌سرعت حرکت کردیم. جمع کمی از برادران موفق به پر کردن قمقمه‌هایشان نشدند، از جمله منصور. او منتظر ماند همه پر کنند بعد خودش پر کند. همیشه در همۀ موارد این‌طور بود. ولی من چون نزدیک ماشین بودم، توانستم قمقمه‌ام را پر کنم. آمادۀ حرکت شدیم. من منصور را پیدا نکردم. چون هر وقت و هر ساعتی که جایی اتراق می‌کردیم و بعد می‌خواستیم حرکت کنیم اگر او نبود من صدایش می‌کردم و اگر من نبودم او صدایم می‌کرد. دیدم او نیست. گشتم دنبالش تا پیدایش کردم. درون یک کانال آبی نشسته بود که آبش خشکیده بود ولی در قسمتی از کانال مقدار خیلی کمی آب (مانده) که قابل آشامیدن نبود، وجود داشت. دیدم مشتش را جمع کرده و قصد دارد بیاشامد. رسیدم و دستش را گرفتم و برگرداندم. آب از دستش سرازیر شد و ریخت. او ناراحت شد و گفت: «چرا این کار را کردی؟» گفتم: «من آب دارم. قمقمه‌ام پر است. چرا از این آب می‌خوری؟ این که قابل خوردن نیست.» او امتناع کرد. خیلی اصرار کردم. او قبول نمی‌کرد. از او درخواست کردم و گفتم: «برادرم، درخواست مرا رد نکن. خواهش می‌کنم بخور.» او دیگر نتوانست چیزی بگوید و قمقمۀ آب را از دستم که همین‌طور به سوی او دراز کرده بودم گرفت و نوشید.

این خصوصیت سؤال نکردن و درخواست نکردن از دیگران در او خیلی بارز بود و قابل تحسین. حاجت دیگران را برآورده می‌کرد، اما سعی می‌کرد هیچ‌وقت از دیگران درخواست نکند. این صفات اولیاست.

در رابطه با عرفان او هرچه بگویم هیچ نگفتم.

والله قسم که من در این زندگی 21 ساله‌ام این‌چنین قلبم با کسی الفت نگرفته بود تا اینکه با منصور مهدی آشنا شدم. او آن‌چنان مرا متغیر کرد که خیلی از چیزهایی را که نفهمیده بودم، فهمیدم. او را مثل برادر و شاید بیشتر از برادرم دوست داشتم. و وقتی که از دستم رفت و پرپر شد، فقدان او عجیب در من تأثیر کرد.

او آن‌چنان شهادت را درک کرده بود و عاشق شهادت بود که هر عملیات که می‌شد منتظر شهادت بود. در همین عملیات مهران در مرحلۀ سوم عملیات، وقتی که داخل سنگر نشسته بودیم و موقع بازگشتن به قرارگاهمان بود، آهسته با خود گفت: «این بار هم نصیبم نشد.» من حرف او را شنیدم. از او پرسیدم: «چی گفتی؟» او گفت: «هیچی.»

در مرحلۀ آخر عملیات هم دستش تیر خورد. تا چند وقت خانواده‌اش نمی‌دانستند و وقتی بچه‌ها به خانه‌شان رفتند، او را لو دادند. گفته بود خوردم زمین. دروغ هم نگفته بود.

بچه‌ها می‌گویند بعد از مرحلۀ اول کربلای پنج هم همین حرف را زده بود. و گفته بود: «خدایا، باز هم این بار شهادت نصیبم نشد! پس کی؟»

بالاخره نصیبش شد. هنیئاً لک! (گوارای وجودت!)

بعضی وقت‌ها که با او شوخی می‌کردم می‌گفتم: «وقتی می‌خندی دندان‌های سفیدت می‌درخشد.»

او می‌گفت: «برعکس درونمان.»

و وقتی می‌گفتم: «چهره‌ات چقدر سیاه‌سوخته است!»

او می‌گفت: «درست مثل قلبمان.»

و وقتی این‌طور می‌گفت من حالم گرفته می‌شد.

کلاس دوم نظری بود اما خیلی بیشتر می‌دانست. او دوست داشت فکر کند و هیچ‌وقت بیهوده نظر نمی‌داد و اگر حرف می‌زد حرفش روی حساب بود.

گاهی اوقات من و تنی چند از دوستان دیگر به‌اتفاق، دو سه جلسه پای درس منطق روحانی گردان نشستیم و من فکر می‌کردم با دو کلمه منطق خواندن دیگر دخلتُ فی الجماعۀ العلما المنطق. (حالا دیگر در جمع عالمان علم منطق وارد شدم.) اما منصور مهدی چند کلمه با من دربارۀ همین درسی که خوانده بودم بحث کرد، دیدم او که این درس را نخوانده بهتر از من می‌داند. الله اکبر.

از عبادتش و زهدش:

عبادتش زیبا بود. در نماز، عرفانی و گریان بود. در سجده‌ها هم همین‌طور. وقتی روضۀ امام حسین(ع) خوانده می‌شد عجیب اشک می‌ریخت. روضۀ حضرت زهرا را خیلی دوست داشت و همیشه از مداح گردان، سید جمال قریشی (که در کربلای یک به شهادت رسید)، می‌خواست آن شعر را که در مصیبت حضرت زهراست بخواند و او می‌خواند: واویلتا واویلا، در پشت درب بسته، محبوبۀ الهی، با پهلوی شکسته، خورده است ز کینه سیلی، گردیده رویش نیلی، ای شیعیان، بیایید، گریه کنید برایم، گریه کنید برایم. واویلتا واویلا…

وقتی صدای قرآن از رادیو می‌آمد، بچه‌ها را دعوت به سکوت می‌کرد و اگر بچه‌ها حواسشان نبود و باز هم صحبت می‌کردند، بلند می‌شد و رادیو را خاموش می‌کرد. می‌گفت: «یا به قرآن گوش بدهید و ساکت باشید یا رادیو خاموش باشد.»

از جنگجویی‌اش:

در عملیات سیدالشهدا در منطقۀ فکه در اردیبهشت 65 که عملیات ایذایی بود، هنگام برگشتن به عقب، وقتی فرمانده گردان نیروها را جمع می‌کرد، چند نفری را نگه داشت و به آن‌ها گفت: «شما اینجا باشید تا بچه‌ها کاملاً از اینجا دور شوند.» به منصور گفت: «تو برو.» اما او نرفت. گفت: «باید بروی.» و او که خیال سرپیچی از دستور را نداشت ولی دلش هم راضی به رفتن نبود، امتناع کرد؛ شاید فرمانده راضی شود بماند. و گفت: «یا همه می‌رویم یا من هم می‌مانم.» اما فرمانده او را مجبور به رفتن کرد. این نهایت شور و رشادتش را نشان می‌داد.

یا در همین کربلای یک در مهران وقتی کار به جنگ نارنجکی کشید. برادر مسلم اسدی، که فرمانده دسته‌مان بود، به همراه چند تن دیگر از بچه‌ها چند قدم جلوتر در کانال درگیر بودند. به ما گفتند: «همین جا بمانید، چون فعلاً کمک لازم نداریم.» و پشت‌سر هم خشاب خالی می‌فرستادند و ما وظیفۀ پر کردن خشاب‌ها را داشتیم. من یکدفعه دیدم منصور دارد به طرف جلو حرکت می‌کند. فوری دستش را گرفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «می‌روم به بچه‌ها کمک کنم.» گفتم: «فعلاً جلو نیرو لازم ندارند. اگر لازم داشته باشند خودشان می‌گویند. فعلاً باید خشاب پر کنیم.» اما او اصرار داشت حتماً باید برود جلو ولی من مانع شدم. و بالاخره با اصرار زیاد من، او منصرف شد.

این روحیۀ جنگجویی و شهامت در روح بزرگ او وجود داشت.

در انتها می‌خواهم عرض کنم که از این بچه‌ها زیاد در جبهه هستند و بچه‌هایی که بعد از عملیات‌ها زنده برمی‌گردند باید خاطرۀ دلاوری، رشادت و عظمت روحشان را بنویسند تا در تاریخ ثبت شود.

برادرم، منصور مهدی، را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم و همیشه به یادش هستم.

برادرم، برادر عزیزم، مرا فراموش نکن و به یاد منِ عبد عاصی باش.

التماس شفاعت،

برادرت محمود روشن، 20 اردیبهشت 1366، شهرری

شهید منصور مهدی

صفحه شهید منصور مهدی

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
2 سال قبل

برای هرکدامشان یک کتاب که نه! چندین کتاب باید نوشته شود شاید نیمی از دریای وجودشان را به تشنگان معرفت برساند
هرچند واژه ها حقیرند برای توصیف ان همه عشق و معرفت

همچنین ببینید
بستن