با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

اللهم احینی سعیدا و امتنی شهیدا

خاطره برادر محمود توکلی

درباره شهید محمد بابالو

محمد بابالو مسئول دسته یک گروهان نصر و از بچه های قدیمی جبهه بود. میاندار هیئت فاطمیه گردان حضرت علی اکبر علیه السلام بود و سوز صدایش با این هیئت، شور و حالی وصف ناشدنی می داد.

او در گردان تخریب خدمت میکرد ولی بعدا به گردان حضرت علی اکبر (ع)آمد و تا حد یک مسئول دسته رشد کرد.

همیشه آخر مجلس، طبق رسم قدیم هیئت با دعاهای یک یک بچه ها به پایان رسید و آخر از همه محمد مثل همیشه دعای مخصوص خودش را می گفت:

(الهم احینی سعیدا و امتنی شهیدا)

                                      ***

در گرماگرم عملیات غدیر، زیر آفتاب داغ مردادماه جنوب کشور که خورشید هر لحظه می خواست مغزمان را ذوب کند، دسته ی یک گروهان نصر که محمد فرمانده آن بود، جلوتر از همه مامور به دفاع از خاکریزی که هم ما و هم عراقی ها روی آن بودند، شده بود تا جلوی پیشروی دشمن را بگیرند.

شب قبل، دشمن شیمیایی زده بود و حالا هم تانکهایش داشتند به طور مداوم به سمت ما شلیک می کردند. آن جلو همراه محمد و بچه های دسته یک، معاون گردان برادر«خانی» هم حضور داشت.

در همین موقع آتش دشمن زیاد شد و تانک های آنان شروع به پیشروی کردند. بچه ها با صدای بلند تکبیر گفته،روی دژ رفته و به طرف آنها آرپی جی زدند.

یکی از تانکها مقدار زیادی جلو آمد.

محمد داشت بچه ها را جمع و جور میکرد و مرتب از این طرف به آن طرف می رفت. تانک در دویست متری بچه ها ایستاد و شروع به شلیک کرد. از طرف دیگر گلوله های مینی کاتیوشای دشمن نیز در اطراف دژ منفجر می شد.

در همین حین هلی کوپترهای عراقی از راه رسیده و بچه ها تمام حواسشان متوجه ی آنها شد. بعد از رفتن هلی کوپترها ناگهان همان تانکی که دویست متر از بچه ها فاصله داشت از موقعیت ایجاد شده استفاده کرده  و در فاصله ی نزدیک سر و کله اش پیدا شد. بچه ها همه جا خورده بودند فاصله ی تانک آنقدر نزدیک بود که دیگر نمیشد با آرپی چی آن را زد. تانک داشت با سرعت تمام حرکت میکرد و چون در پناه خاکریز حرکت و فاصله ام نزدیک بود،کاری از دست کسی ساخته نبود.

علاوه بر آن تعدادی از نیروهای دشمن در پناه تانک به سوی ما حرکت میکردند.

هیچ راهی برای رهایی از مخمصه نمانده بود. نه کسی می توانست نارنجک درون تانک بیندازد و نه میشد با آرپی جی آن را زد. وضع خطرناکی بود و اگر بچه ها آنجا می ماندند صددرصد محاصره می شدند.

تانک آنقدر جلو آمد که دیگر میشد کاملا آنتن بی سیم و قسمتی از برج آن را که از پشت خاکریز در فاصله چهل متری ما قرار داشت، به راحتی دید.

معاون گردان دستور عقب نشینی داد و بچه ها با اکراه زیاد در حالی که همگی میخواستند تا آخرین نفس بجنگند، مجبور به عقب نشینی شدند.

من تقریبا جزء آخرین نفرات بودم که عقب نشینی میکردم. همینطور که داشتم از آنجا دور میشدم نگاهی به عقب انداختم. ناگهان خشکم زد! دیدم یک نفر هنوز در سنگر نشسته و مثل اینکه از عقب نشینی خبر ندارد.

به سرعت خودم را به او رسانده دیدم «محمد بابالو» فرمانده دسته یک است.

گفتم: بلند شو بریم عقب، زود باش.

گفت: من اینجا میمونم تا کمی دست به سرشون کنم. یک مقدار معطلشون می کنم تا شما راحت بتونید اون عقب سنگر بگیرید، حالا اگه نارنجک داری بذار اینجا و زود برو.

نارنجک ها را به او دادم و گفتم: «محمد آقا آخه….»

محمد نهیب کشید: «آخه نداره، مگه با تو نیستم زود برو عقب، زود باش معطل نکن.»

با سرعت شروع کردم به دویدن و دور شدم.

ده،بیست متری که رفتم، دوباره برگشتم و به عقب نگاه کردم. محمد «یا حسین» گویان ایستاده بود مقابل تانکی که چند متر بیشتر با او فاصله نداشت… هنوز صدای یا حسین او کامل از حنجره اش خارج نشده بود که دیدم از دور و برش گرد و خاک بلند شد.

گرد و خاک که فرو نشست دیگر اثری از آن قامت مردانه و استوار نبود… و حتما سر او بر زانوی مبارک سرور شهیدان بود…

او سالها خادم اهل بیت و نوحه سرای خاندان عصمت و طهارت بود. سینه اش نوای عشق و محبت به خدا و ائمه را در حنجره اش جاری می ساخت.

و حالا دعای همیشگی اش مستجاب شده بود…

«الهم احینی سعیدا و امتنی شهیدا»

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
2 سال قبل

با سلام صوتی از مداحی ایشان موجود هست؟

همچنین ببینید
بستن