با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

خاکسپاری ساک جبهه

خاطره طنز برادر مجتبی شوشتری

اولین بار که راهیِ جبهه شدم، مادر برایم تخم مرغ آب پز کرد و در ساکم گذاشت تا گرسنه نمانم.

وقتی می رفتیم سمت اندیمشک، توی قطار، غذا دادند. چشمم که به غذای قطار افتاد، تخم مرغهای مادر را فراموش کردم.

به مقرمان رسیدیم. ساک و وسایلمان را گذاشتیم توی چادر و خودمان جای دیگر مستقر شدیم.

۱۰ روزی گذشت…

یک روز یکی از بچه ها گفت: چرا از چادرتان بوی جنازه می آید!

با هم وارد چادر شدیم. بوی بد و غیر قابل تحملی بود. رفتم سراغ ساک. زیپ ساک را که باز کردم، بوی جنازه بالا زد!…

چفیه را بستم به دهان و بینی ام و به سرعت مشغول کندن چاله شدم.

ناچار شدم تخم مرغ هایی را که مادرم با عشق برایم آب پز کرده بود، همراه با ساکم به خاک بسپرم.

آن تخم مرغ ها نصیب شکمم نشد، اما در عوض مرا مشهور کرد. از آن روز، آوازۀ ساک مدفون شده ام در گردان پیچید و حتی فرمانده لشکر هم وقتی برای بازدید از گردان آمده بود، همین که مرا دید، پرسید: راستی، ساکت چطوره؟

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن