با ما در ارتباط باشید : 09199726467

-یادها

نبرد بر فراز قلۀ آستروک – 1

به روایتِ برادر محمود توکلی

«به منطقه‌ی خطر نزدیک می‌شویم»؛ این پیامی بود که برای هوشیاری بیشتر بچه‌ها، به عقب ستون رد شد.

بعد از چند لحظه، پیام دیگری داده شد: «ذکر خدا یادتون نره»

ستون گردان در تاریکی به سوی دشمن می‌خزید.

راه، بسیار سخت و پر پیچ و خم بود.

صخره‌های تیز و سوراخ‌های عمیق که به سبب وجود یخ و برف، در بیشتر ماه‌های سال به وجود آمده بودند، باعث کندی حرکت

می‌شدند.

سکوت عمیق و وهم‌آوری بر کوهستان حکم‌فرما بود و صدای پای بچه‌ها، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید.

علاوه بر آن، صدای غرش سلاح‌های دشمن، گهگاه سکوت سحرآمیز کوهستان را در هم شکسته و بچه‌ها را به خود می‌آورد.

سایه‌ی تاریک قله‌ها و صخره‌های بلندی که ما را احاطه کرده بودند، همانند موجودات افسانه‌ای، محیط مرموز و اسرارآمیزی را فراهم آورده بود.

زوزه‌ی ترسناکی که گهگاه در اثر برخورد ناگهانی باد با سوراخ‌ها و شیار سنگ‌ها به وجود می‌آمد… مالرو‌های پیچ در پیج و صعب‌العبور، صخره‌ها و دیوارهای بزرگ و عجیب و غریب که گویی مانند اشباح جلوی پای ستون، دام گسترده بودند نیز جوّ هول انگیز کوهستان را تشدید می‌کردند.

چند ساعتی بود که راه افتاده بودیم و اکنون در دالانی که بین کوه (آستروک)و کوه (شیخ محمد)، در منطقه‌ی عمومی (قلعه دیزه) عراق قرار گرفته بود پیش می‌رفتیم و این در حالی بود که دشمن در بالای هر دو کوه، نیروهای فراوانی را مستقر کرده بود. همچنین در ارتفاعات روبه روی ما نیز دشمن حضور داشت. مسیر حرکت ما راه‌های مالرویی بود که در دامنه‌ی کوه (آستروک) واقع شده بود. البته نمی شد اسم راه روی آن گذاشت، اما باز هم بهتر از هیچ بود.

ما و دیگر رزمندگان می‌رفتیم که کوه‌های نام برده را به تصرف درآوریم و در آن میان، کوه شیخ محمد اهمیت فوق‌العاده‌ای داشت، زیرا از طرفی بر تمام منطقه‌ی قلعه دیزه و ماووت تسلط کامل داشت و از طرف دیگر دشمن قصد داشت با استقرار رادار، تمام ترددهای منطقه را تحت نظر بگیرد و در این صورت، کار بسیار مشکل می‌شد.

در این میان وظیفه‌ی گردان ما (گردان حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام) بسیار مهم بود، زیرا می‌بایست همزمان با دیگر رزمندگان که به قله‌ی اصلی، تک می‌کردند، منتهاالیه کوه شیخ محمد که مشرف بر یک تنگه‌ی استراتژیک و دارای پد هلیکوپتر برای تدارک تمام جبهه‌ی دشمن بود را به تصرف خود درمی‌آورد. کار حمله به خود تنگه را نیز رزمندگان دیگر به عهده گرفته بودند.

***

کم کم به انتهای راه مالرو رسیدیم و از دامنه‌ی آستروک سرازیر شدیم و پا روی دامنه‌ی شیخ محمد گذاشتیم.

با وجود شناسایی‌های زیاد، هنوز کسی به درستی مسیر بعد از راه مالرو را بلد نبود، زیرا منطقه دارای عوارض زیاد و موانعی بود که باعث تغییر مسیر و در نتیجه انحراف می‌شد.

راه؛ بیش از حد تصور سخت و ناهموار بود، به حدی که اکثر اوقات، بچه‌ها چهار دست و پا حرکت می‌کردند.

وجود برف و یخی که سوراخ‌ها را پوشانده بود نیز باعث مخفی بودن سوراخ‌ها و افتادن در آنها می‌شد.

از لحظه ای که پا روی دامنه شیخ محمد گذاشته بودیم، چندین و چند بار ستون قطع شده بود. همینطور که از یک شیار بالا می‌رفتیم، ناگهان ستون ایستاد و با تعجب دیدیم که سر ستون برگشت و رو به پایین سرازیر شد. اول فکر کردیم اتفاقی افتاده و یا شاید برنامه‌ی عملیات بهم خورده و عقب افتاده، ولی چند لحظه بعد که از شیار خارج شدیم و یال مربوط به آن را دور زدیم، دوباره بالا رفتیم و فهمیدیم که چنین نیست.

طبق برنامه؛ قرار بود گروهان ما کمین‌ها و خط اصلی دشمن را روی یکی از قله‌ها نابود کرده و گروهان دیگر هم به ارتفاع مشرف بر تنگه حمله کند.

مقداری که بالاتر رفتیم، طبق طرح، دو گروهان از یکدیگر جدا شدند. روی نقشه و ماکت هر کدام از بچه‌ها به خوبی روی اهداف مورد نظر کاملا توجیه شده بودند، اما روی زمین، قضیه جور دیگری بود. انبوه صخره‌ها، شیارها و یال‌های ناآشنا و پیچ در پیچ بودن راه‌ها، باعث سردرگمی بچه‌ها شده بود.

شب از نیمه گذشته بود و ما هنوز چند صد متر تا هدف فاصله داشتیم. چند صد متری که پیمودن آن به چند ساعت زمان نیاز داشت و این چیزی بود که ما شدیدا از لحاظ آن در مضیقه بودیم. تقریبا ۶۷ ساعت بود که در حال راهپیمایی بودیم و علاوه بر آن تمام طول شب و روز گذشته را هم با وجود جاده و راه ماشین رو تا خط خودی، به خاطر رعایت احتیاط و لو نرفتن عملیات، راهپیمایی کرده بودیم.

هر چه به بالای ارتفاع نزدیکتر می‌شدیم، عوارض زمین بیشتر می‌شد. سوراخ‌های عمیق با لبه‌های تیز که روی آنها با لایه‌ی نازکی از برف پوشیده شده بود و با اندک غفلت باعث شکستن پا، یا حداقل تاخیر در حرکت ستون می‌شد.

صخره‌های بزرگ و بلند که گاه ارتفاع آنها بیشتر از ده متر نیز می‌شد، باعث انحراف و تاخیر هر چه بیشتر می‌شدند. زمینی که روی آن راه می‌رفتیم با آنچه روی آن توجیه شده بودیم اصلا برابری نمی‌کرد.

انگار تمامی نشانه‌ها اشتباه بودند…

دیگر یکی دو ساعت بیشتر تا صبح وقت باقی نبود و ما هنوز با قله فاصله‌ی زیادی داشتیم.

***

مطلب دیگری که موجب تعجب ما شده بود این بود که از کمین‌های دشمن که طبق طرح قرار بود قبل از شروع عملیات بدون سر و صدا خفه شوند، خبری نبود. ستون به آرامی به جلو می‌خزید. کم کم می‌شد بوی عراقی‌ها را احساس کرد و این شور و هیجان، نیروی بیشتری به بچه‌ها می‌داد. در همین موقع، پیمام رسید که «سلاح‌ها را با احتیاط آماده‌ی درگیری کنید» و معنی این پیام این بود که ما به اهداف خود بسیار نزدیک شده ایم.

در همین حال به یک صخره‌ی بسیار بزرگ و صعب العبور رسیدیم. بچه‌ها که بارشان سنگین بود، به سختی و با زحمت بسیار و اکثرا چهار دست و پا خود را بالا کشیدند و وقتی از صخره عبور کردیم، ناگهان روی ارتفاع آستروک عراقی‌ها با رزمندگان دیگر درگیر شدند و آن طرف مقابل چشمان ما آستروک مبدل به یک جهنم شد.

منورها یکی پس از دیگری بالا رفتند و منطقه را کاملا روشن کردند. درگیری‌ها خیلی شدید بود و دشمن آتش زیادی روی بچه‌ها در آستروک متمرکز کرده بود.

عملیات قبل از موعد مقرر لو رفته بود و دشمن کاملا هوشیار به انتظار ما نشسته بود!…

نبرد برفراز قله آستروک – قسمت اول
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن