با ما در ارتباط باشید : 09199726467

-

چشمهایی که ندیدند!

خاطره برادر محمود توکلی

شب به نیمه نزدیک می‌شد. هوا کمی سرد بود. هنوز تا خط مقدم خیلی فاصله داشتیم. تازه بعد از چند ساعت راه به دژ اول کربلای۵ رسیده بودیم. از تویوتا پیاده شدیم. قرار بود بقیۀ راه را با نفربر برویم تا آسیب کمتری متوجه بچه‌ها شود.

استراحت داده شد. همانجا کنار جاده به دژ تکیه دادیم و مشغول چُرت زدن شدیم.

گلوله‌های گردان دشمن به زمین میخورد و سکوت زیبای شب را در هم می‌شکست.

آسمان پر از ستاره بود و هر از چند گاهی شهابی با برجا گذاشتن خطی از نور، عبور خود از جو زمین به رخ ما می‌کشید. یاد صحبت‌های قدیمی‌مان افتادم که هر کسی، برای خود ستاره‌ای دارد که بعد از مرگش ستاره‌اش افول می‌کند.

گلوله‌های نورانی توپ‌های فرانسوی از بالای سرمان عبور می‌کردند.

انسان حیران می‌ماند، اشیایی که همچون ستارۀ زهره نورافشانی می‌کنند، چطور ممکن است جان انسان یا انسان‌های بی‌گناه را بستانند؟!…

نگاهی به منظرۀ رو به روی خود انداختم ،آب گرفتگی وسیعی که از انواع و اقسام مین و سایر موانع پوشیده شده بود. سرزمینی که یادآور سرداران بزرگ و قربانگاه دهها غواص از جان گذشته و دلاور گروهان نصر و دسته ویژه صف بود که منصوروار سر بر دار معشوق را گزیده بودند. هنوز هم اگر انسان خوب دقت میکرد،

می توانست تکه‌های لباس غواصی را که اینجا و آنجا به سیم‌خاردار آویزان بود، ببیند.

همینطور در خیال و رویا غوطه ور بودم که بوی نامطبوعی به مشامم رسید. بلافاصله واحد‌های (ش میم ر) اعلام کار کردند. ما ماسک‌ها را به صورت زده، سوار نفربرهای زرهی شده و از منطقۀ آلوده خارج شدیم. سپس راه خود را به طرف خط مقدم ادامه دادیم.

نفر بر مثل دلیجان‌های قدیمی توی چال و چوله‌های جاده که در اثر انفجار توپ و خمپاره به وجود آمده بود بالا و پایین میپرید و با صدای گوش خراشی نعره کشان به جلو می‌خزید. تا اینکه بعد از مدتی ایستاد. سریع پیاده شدیم. اوضاع نشان میداد که تا خط فاصلۀ چندانی نیست و بقیه ی راه را باید پیاده برویم‌.

دور و اطراف جاده شلوغ بود و تعداد زیادی از بر و بچه‌های رزمنده در دو طرف جاده داخل سنگرهای تعجیلی در انتظار دستور حرکت بودند. منورهای دشمن شب را همچون روز روشن کرده بودند. آتش دشمن سنگین بود، نعرۀ گوش خراش خمپاره‌های ۱۲۰و گلوله‌های زمینی کاتیوشا بند دل آدم را پاره می‌کرد.

خیلی سریع مثل بر و بچه‌های دیگر در خاکریز کنار جاده مشغول کندن سنگر شدیم و منتظر فرا رسیدن زمان حرکت. هنوز تا صبح مدت زیادی باقی بود…

تردد زیاد و شلوغی بیش از حد محور، همه نشانۀ یک عملیات سنگین بود. مدتی نگذشت که دوباره به راه افتادیم. ستون در کنار خاکریز پیش می‌رفت و با سوت خمپاره‌ها به زمین می‌چسبید. کم کم به آخر خاکریز رسیدیم. ستون توقف کرد و بچه‌ها دوباره مشغول کندن سنگر شدند. حالا دیگر اطرافمان زیادی شلوغ نبود و این خلوت و سکوت آدمی را به دنیای خیال راهنمایی می‌کرد.

برای لحظه‌ای یاد گذشته‌ای نه چندان دور افتادم؛ یاد مرحلۀ دوم عملیات کربلای۵ که در همین نقطه گروهان فتح دهها قربانی نثار کرده بود… یاد بسیجی‌های ۱۲و ۱۵ساله که درس عشق و ایثار را در سه‌راهی شهادت که ده‌ها قبضه کاتیوشا با بارش بی‌امان موشک‌های خود آنجا را شخم می‌زدند، یاد دژ کانال ماهی که مسلخ ده‌ها اسماعیل شد؛ اسماعیل هایی که خیلی از آنها از خدا خواسته بودند که مفقودالاثر و مفقودالجسد شوند تا قربانی شدنشان، رازی باشد میان خودشان و معشوق؛ بچه هایی که بر پشت پیراهن، کلمۀ یا زهرا را نوشته بودند و عملیات را با زمزمۀ نام بانو آغاز کرده بودند و هنگام شهادت نیز ذکر یا زهرا(س) برلب داشتند.

یاد آن شب به یاد ماندنی که یک بسیجی با اندام نحیف و کوچک و با بدنی خسته از عملیات قبلی، ولی با دلی به وسعت یک دریا و روحی به بلندی آسمان‌ها با نعره تکبیر خود، کماندوهای قوی هیکل و سراپا مسلح دشمن را وادار به تحمل خفت شکست نمود.

آری! اکنون ما میان قربانگاه و در خیال تجلی‌گاه عشق، منتظر نشسته بودیم تا وقت انتقام فرا رسد.

ستون دوباره به راه افتاد. در ادامۀ خاکریز، یک دژ قدیمی قرار داشت که به موازات دژ کانال ماهی کشیده شده بود؛ ستون در کنار دژ آرام به جلو می‌خزید.

بعد از چند توقف کوتاه بالاخره ستون به انتهای دژ رسید و بچه‌ها یکی یکی از روی خاکریز که در انتهای دژ قرار داشت به پشت آن ‌رفتند.

آنطرف خاکریز یک کانال به صورت عمود بر دژ قرار داشت.

به آرامی وارد کانال شدیم و شروع کردیم به جلو رفتن. تقریبا در اواسط کانال توقف کردیم. هوا کم کم داشت روشن می‌شد. نماز صبح را همانجا داخل کانال خواندیم و دوباره منتظر دستور ماندیم. خبر رسید که بر و بچه‌های گروهان دیگر با دشمن درگیر شده اند. ما می‌بایست با آتش از آنها پشتیبانی میکردیم.

فاصلۀ ما تا دشمن ۶۰_۷۰متر بیشتر نبود. بچه‌ها با خودشان یکی دو قبضه خمپاره ۴۰ آورده بودند.

به همراه دوستم که مهارت زیادی در کار خمپاره و ادوات داشت، قبضۀ خمپاره را روانه کردیم و آماده به کار تصمیم گرفتیم که من دیده بانی کنم و دوستم روی قبضه کار کند. با دستور فرمانده گردان حاج حمید تقی زاده، کار را شروع کردیم.

بعد از انتخاب هدف که یک سنگر اجتماعی بود، گرای تقریبی آن را به دوستم دادم تا اولین گلوله را شلیک کند.

گلوله شلیک شد و در چند متری هدف منفجر شد. اما گلولۀ دوم که شلیک شد، تکبیر بچه‌ها را بالا برد. گلوله درست روی سنگر خورد و آن را منهدم کرد.

تعدادی از نفرات دشمن در حالی که مجروح شده بودند، از سنگر بیرون آمده و شروع به آه و ناله کردند.

بعد از زدن سنگر شروع کردیم به گلوله باران خط دشمن. اما چند ساعت بعد، دشمن که مفتضحانه فرار را بر قرار ترجیح داده بود دوباره با تجدید قوا و با استعداد بیشتر، حملۀ خود را شروع کرد.

نیروهای دشمن مانند مور و ملخ در حالیکه سوار بر نفربرها و تانک‌های خود بودند، در یک دشت باز بدون حفاظ با سرعت هرچه تمام شروع به پیشروی به سمت کانال ماهی کردند، اما یک چیز بسیار عجیب و غیر قابل قبول بود! آنها ما را که در چند ده متری‌شان در حال ستون‌کشی بودیم نمیدیدند و بی‌اعتنا به بچه‌ها از گروهان رد می‌شدند!

شاید زمزمۀ (وجعلنای) یک بسیجی مخلص کار خودش را کرده بود.

دشمن مزدور ما را ندیده بود و بحساب اینکه منطقه خالی از نیروست، بدون تامین جناح که یکی از ابتدائی‌ترین اصول حمله است به تک دست می‌زد.

در آن لحظه احساس عجیبی به من دست داد. با چشمان خود تفسیر عملی آیات قرآن را می‌دیدم که: ما دشمنان شما را از احمق‌ها قرار دادیم.

با هوشیاری فرمانده، بچه‌ها با یک تاکتیک حساب شده در حول حرکت دشمن و در جناح راست آن گسترش پیدا کرده و دشمن را به داخل کمین‌گاه الهی هدایت کردند و با تمام قوا به دشمن یورش بردند.

دشمن که اصلا انتظار نداشت از پهلو مورد حمله قرار گیرد، آن هم از فاصله‌ای به این نزدیکی، خیلی زود مستأصل شد. نیروهای گیج دشمن که نمی‌دانستند چکار کنند به اینطرف و آنطرف می‌دویدند. تانک‌ها و نفربرها دور خود می‌چرخیدند. عده‌ای از بچه‌ها میان دشمن رفته بودند و به دنبال شکار خود می‌دویدند.

بچه‌ها یک یک تانک‌های و نفربرهای دشمن را به کلکسیون تانک‌های شخصی خود اضافه می‌کردند. دشمن که پیش‌بینی چنین وضعیتی را نکرده بود، کمتر مقاومت می‌کرد و نیروهایش اکثرا به فکر نجات جان خود بودند.

بالاخره بعد از چند ساعت درگیری، دشمن با برجای گذاشتن تلفات سنگین و غیر قابل تصور و با زحمت بسیار، فرار را بر قرار ترجیح داد.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن