با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

فاستبقوا الخیرات

درباره شهید مهدی پارسا

به روایت محمد فلاح نژاد

 

سن و سالش برای رفتن به جبهه خیلی کم بود، برای همین، یک روز با شناسنامۀ دوستش که همنام خودش بود، به سپاه رفت.

مسئولین سپاه که از ماجرا بو برده بودند، نگاهی به قد و بالایش انداختند و گفتند: شناسنامه تنها قبول نیست. باید رضایتنامۀ پدرت را هم بیاوری.

مهدی باز هم چاره ای اندیشید. خودش نوشت و خودش امضا کرد و انگشت زد!

این بار موفق شد بدون اطلاع، به جبهه برود. چند وقت بعد، وقتی نامه اش از جبهه آمد، خانواده فهمیدند حدسشان درست بوده و مهدی به جبهه رفته.

***

او همیشه برای کارهای خیر، عجله داشت.

17 ساله که شد، گفت می خواهم ازدواج کنم.

آنقدر اصرار کرد تا بالاخره خانواده هم رضایت دادند و برایش دختری را از روستای هیو، خواستگاری کردند. اما این باعث نشد از رفتن به جنگ و جبهه منصرف شود و کوتاه بیاید.

***

یکبار در جبهه از ناحیه دست، مجروح شده بود. او را 14 روز در خانه نگه داشتند و پرستاری اش را کردند. اما شب پانزدهم، شبانه مخفیانه فرار کرد که برود به جبهه.

فهمیدیم و مانعش شدیم. گفتیم خانواده دختری که خواستگاری کرده ای و شیرینی خورده اید، منتظرند. بمان عروسی بگیر بعد برو.

همینطور هم شد.

ماند و ازدواج کرد. 2 ماه و 25 روز هم در خانه ماند و در این مدت، به درس و تحصیلش رسید.

یک روز به خانه برنگشت. فردای آن روز هم همینطور. خبری از او نبود تا اینکه فهمیدیم دوباره رفته جبهه.

***

بار دیگر، موقع اعزام لشکر یکصدهزار نفری محمدرسول الله، مهدی دوباره می خواست مخفیانه به جبهه برود که ما به طور اتفاقی او را دیدیم. هرچه تلاش کرد طوری وانمود کند که ما را ندیده، فایده نداشت. دست همسرش را گذاشتیم توی دستش و گفتیم، بس است دیگر. بمان سر خانه و زندگی ات.

مهدی آن روز همراه با آن جمعیت اعزام نشد، اما صبح روز بعد، به میدان آزادی رفت، ماشین های اهواز را سوار شد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، دوباره راهی شد.

این بار بهانه آورده بود که می خواهد به عنوان خدمت سربازی به جبهه برود.

چیزی نگذشت که در عملیات به شدت از ناحیه شکم مجروح شد. 

***

در بیمارستان، وقتی خبر شهادت همرزمش را شنید، خیلی ناراحت شد. گفت ما با هم عهد بسته ایم هرکدام شهید شد، دیگری را هم دعوت کند.

بعد گفت: فرزندم که به دنیا آمد، دوست دارم نامش را اگر دختر بود زینب و اگر پسر بود، هادی بگذارید.

این را گفت و حالش رو به وخامت گذاشت.

رفتم دکتر را خبر کنم. وقتی بازگشتم به بالینش، مهدی دعوت رفیق شهیدش را لبیک گفته بود.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن