با ما در ارتباط باشید : 09199726467

-

فرشته‌ها…

خاطراتی درباره شهید محمد احمدی

  • مادر شهيد:

روز 28 صفر كه نذري داشتيم، محمد به من گفت كه چند نفر از دوستانم را دعوت كرده ام.

خوشحال شدم و برايشان سفره اي انداختم و غذا بردم. خيلي آرام و بي سروصدا غذا را خوردند، بدون اين كه كسي متوجه‌شان شود.

بعد از مدتي، احساس کردم قصد رفتن دارند. براي بدرقه‌شان رفتم اما با كمال تعجب ديدم كه هيچكدام نيستند!

آنها مثل فرشته اي بودند كه بي‌خبر آمدند و بی‌خبر هم رفتند…

***

  • خواهر شهید:

هميشه به من مي گفت: خدا بنده پاك خود را زود مي برد تا آلوده گناه نشود.

وقتی براي آخرين بار به خانه‌مان آمد، برای هرکدام از بچه ها جداگانه چیزی به یادگار خریده بود. با هم کلی صحبت كردند و بعد با هم رفتند خانه‌ی عمویمان که پسر مریضی داشت.

آنها تعریف می کنند که «محمد در آن دیدار، دست خود را به صورت و سر رضا می کشید و گویی او را متبرک می کرد. شب که در خانه ما ماند، گوئي فرشته اي خانه را نورافشان كرده بود.»

صبح که آمد از من خداحافظی کند و به دیدن سایر دوستان و آشنایان برود، به محض رفتنش، دنبالش دویدم به طرح در حیاط، اما کوچه خلوت بود و هیچکس نبود. آمدن و رفتنش به فرشته ای می ماند.

از آن روز، حال دیگری داشتم. هر شهیدی که به محل می آمد، دوست داشتم در تشییع پیکرش شرکت کنم.

گویی کسی به من می گفت: به زودی باید در تشییع برادر خودم شرکت کنم…

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن