با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

گمنام و گمراه

خاطراتی درباره شهید محمد امین پور

به روایت پدر شهید

شهید محمد امین پور

وقتی خبر شهادت برادرم قربان امین پور آمد، محمد خیلی ناراحتی کرد. مدام گریه می کرد و می گفت: چرا عمو رفت و شهید شد، آنوقت ما اینجا نشسته ایم؟…

آن زمان من در کارخانه پروفیل سازی کار میکردم.

یک روز که مشغول کار بودم، محمد تلفن زد و گفت: می خواهم بروم جبهه

به او گفتم: عموی شهیدت گمنام است. بگذار هروقت او را آوردند، آنوقت تو برو.

محمد گفت: پدرجان! گمنام و گمراه، ماییم. عمو که راهش را پیدا کرد و رفت به سعادت شهادت رسید. ماییم که هنوز راه خودمان را پیدا نکرده ایم.

آن روز وقتی به خانه آمدم، محمد نبود. او راهش را پیدا کرده بود و رفته بود…

او حدود یکماه بعد، به عموی شهیدش پیوست…

***

چند سال بعد از شهادت محمد و احمد، همراه همسرم به سفر حج مشرف شدیم. بعد از انجام مراسم منا، در عرفات بودیم که همسرم پرسید: یعنی می شود اینجا محمد و احمد را ببینیم؟

گفتم: چرا نمیشود. حتما میشود.

حاج خانم به عرفات رفت و من هم که خیلی خسته بودم، کمی خوابیدم تا استراحت مختصری کنم.

گویا وقتی رفته بود عرفات، آنقدر اشک ریخته بود و دعا کرده بود تا عاقبت دو پسر شهیدش را با لباس سفید احرام، مقابل خود دیده بود. با دیدن سیمای نورانی شان بیهوش شده بود و افتاده بود روی زمین.

من خواب بودم که آمدند سراغم و گفتند: حاجی بلند شو که خانمت افتاد و مرد!

فهمیدم چه شده. هراسان خودم را به او رساندم. وقتی به هوش آمد، از او پرسیدم: پسرها را دیدی؟

همسرم گفت: بله

زنی که آنجا بود، گفت: عجب مرد بی خیالی. کاری نمی کند.

گفتم: خانم! میان عاشق و معشوق، رمز و رازی است که شما نمیتوانید آن را درک کنید.

آن زن، خیلی اصرار کرد که رمز آن واقعه را بداند. برایش دیدار مادر شهیدان با پسرهایش را گفتم و زن، منقلب شد…

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن