با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

پرستارِ برادر

مصاحبه با برادر “میثم کمالزاده”

درباره جانباز شهید مصطفی بابایی

مصطفی بعد از جانبازی، دیگر بدون پرستار و همراه نمی توانست جایی برود. همرزم ها هیچوقت فراموشش نکردند و آنقدر دوستش داشتند که زود به زود به دیدارش می آمدند. او صفا و صمیمیتی داشت که باعث شده بود همه به طور ویژه او را دوست داشته باشند. بخصوص این اواخر، آنها طوری برنامه ریزی کرده بودند که همیشه کسی کنارش باشد. من هم توفیق داشتم هفته ای یک روز پرستارش باشم.

بعد از جانبازی، وضعیتش بحرانی نبود و همسرش به تنهایی از پس کارهایش برمی آمد، اما کم کم مشکلاتش بیشتر شد و ناچار شدند پرستار بگیرند. ما هم به او سر می زدیم.

به مصطفی سر میزدیم، نه برای اینکه به او روحیه بدهیم. بلکه این ما بودیم که از او روحیه میگرفتیم.

کم کم رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم. سالی یکبار هم که با دیگر همرزمان به جماران دعوت میشدیم برای سالگرد شهدای گردان حضرت علی اکبر علیه السلام، مصطفی را هم با خودمان میبردیم. مصطفی خیلی دوست داشت در مراسم های گردان حضور داشته باشد.

مهدی حاج محمدی(از دیگر همرزمانمان) که انصافا برای مصطفی مثل برادر بود، بانی شد و پیشنهاد کرد که همرزمهای مصطفی هم علاوه بر همسر و باجناقش، در پرستاری از او سهیم باشند. خود مهدی هم پیشرو و پیشتاز بود.

8-7 ماه آخر، توفیق داشتم که آخر هفته ها پیش مصطفی باشم. او به گردن ما حق زیادی داشت و این کار من، حتی جبران یک لحظه ایثار او هم نبود. به حمد الهی خانواده ام هم در این کار، مرا همراهی میکردند. ما همه خود را مدیون مصطفی میدانستیم. حتی یکنفر که خودش هم از ناحیه دست جانباز بود، گاهی می آمد و به مصطفی کمک میکرد.

***

نمازهای پذیرفته شده

نمازهای مصطفی به یاد ماندنی بود.

ماههای آخر با آنکه دائما روی تخت بود و تحت تاثیر داروها اصلا نمیدانست روز است یا شب، ولی مدام میپرسید وقت نماز شده یا نه؟

پرستار کنارش مینشست، کلمات نماز را میگفت و او تکرار میکرد.

با وضعیتی که داشت، شاید اصلا نمازخواندن بر او واجب نبود، اما حتما به جا می آورد.

***

راویِ زنده

مصطفی با آنکه مشت مشت قرص میخورد، اما باز هم شبها تا صبح ناله میکرد. به خاطر ترکش هایی که در سرش بود، خیلی درد میکشید. ترکشها طوری بود که نمیشد دست بهشان زد و خارجشان کرد، چون فلج میشد.

صدمات مغزی باعث شده بود دیگر حافظه کوتاهمدتش را از دست بدهد. اما حافظه بلندمدتش همچنان خوب کار میکرد.

کنار مصطفی که بودی، نیاز به کتاب و راوی نبود. او خاطرات دفاع مقدس را آنقدر خوب و دقیق با روز و ساعت و دقیقه تعریف میکرد که انگار همان لحظه داشت اتفاق می افتاد.

***

دستی که حس نداشت، قلبی که حس داشت

دست مصطفی در یکی از عملیاتها مجروح شده بود. دکتر به او گفته بود حداقل 6 ماه باید تحت درمان باشد و باید فکر جبهه را از سرش بیرون کند، وگرنه عصب دستش از بین میرود و فلج میشود. اما او با علم به این موضوع، بیمارستان را ترک کرد، باز هم راهی جبهه شد و در عملیات شرکت کرد.

دست او تا آخرین روز عمرش بی حس بود، اما قلبش سرشار از احساس بود و برایش مهم نبود دستش بی حس باشد…

***

رأس فهرست

مصطفی و همسرش مهر و محبت زیادی نسبت به هم داشتند. او همیشه از همرزمان مصطفی استقبال میکرد. همسر او بانوی مؤمنه ای بود که با وجود آنکه در طول روز هم درگیریهای خاص خودش را داشت، اما شبهایی که من آنجا بودم (بخصوص شبهای جمعه)، میدیدم که تا صبح مشغول عبادت است.

مصطفی از او میپرسید: مرا هم دعا میکنی؟

همسرش جواب میداد: رأس دعاهایم شما هستی.

***

دعایی که مستجاب شد

مصطفی علاقۀ زیادی به شهدا داشت و همیشه از آنها یاد میکرد.

هفته های آخر، میگفت: خدایا! ئیگر از این دنیا خسته شدم. مرا به شهدا ملحق کن.

او از درد خسته نشده بود، از دوری و غم فراغ شهدا به تنگ آمده بود و میگفت: دیگر انتظار بس است…

خدا هم دعایش را اجابت کرد…

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن