همین پنجشنبهی گذشته، مورخ ۱۳۹۷/۱۰/۶، نزدیک بودنِ سالگرد شهادت جانباز “محمود زارع”، بهانهای شد تا همسنگران او از گردان علیاکبر، دورهمی دوستانهای در منزل جانباز مصطفی بابایی داشته باشند.

مصطفی بابایی که خود از جانبازان گردان علیاکبر است، به همراه همسر مهربان و صبورش، میزبان مهدی زمانیان، اسماعیل آقاعلی، رضا دهقان و خادمان گردان بودند.
نشست خوبی بود. هرچند که مشاهدهی وضعیت و سختی زیادی که مصطفی و همسرش در طول همهی سالهای پس از مجروحیت، با آن دست و پنجه نرم کردهاند، خاطر حاضرین را آزرد، ولی مصطفی که خود دردکشیده است خوب میدانست که محمود در آن هفت سال پس از جانبازی، چه کشیده است.

مصطفی میگفت: سال ۶۰ دوست داشتم بروم جبهه ولی سِنَم خیلی کم بود. مجبور شدم شناسنامهام را دستکاری کنم. رفتم بخش اعزام نیروی سپاه. مسئول آن بخش؛ محمود زارعبود. تا به کپی شناسنامهام نگاه کرد گفت: «اصل شناسنامه؟»
گفتم: «آقا! دمِ دستم نیست، نمیتونم بیارم.»
با خونسردی گفت: «بهت نمیخوره این سِنی باشی! احتمالا ۳ یا ۴ سال دستکاری داره! درسته؟ برو اصلشُ بیار!»
گفتم: «آخه…»
– ببینم! تو برادر محمودی؟ محمودِ بابایی؟
– بله برادرمه.
– پس اون چند سالشه؟
– ۴ سال ازم…
– ولش کن اصلا، راستشو بگو میفرستمت بری…
راستش را گفتم. پذیرفت و مرا فرستاد جبهه. دیگر با هم رفیق شدیم.
* * *
مدتی گذشت. برای عملیات والفجر ۸ محمود زارع هم خودش را رساند. او معاون سوم گردان علی اکبر در این عملیات بود. عملیات خیلی سختی بود. دشمن، بی وقفه آتش میریخت. وسط درگیری صدایی آشنا به گوشم خورد: مصطفی… مصطفی…
برگشتم. محمود بود که افتاده بود روی زمین و توانایی حرکت نداشت. گفتم: «محمود! یادته هی به من میگفتی اگه جانباز شدی، شهید شدی، باید منُ شفاعت کنی! ببین حالا من باید اینو بهت بگم. یاالله قول بده. زود…»
داد زدم: «بیایید کمک کنید محمودُ زود ببرید عقب.»
جانباز شد. ضایعه نخاعی.
* * *
محمود تا وقتی که در گردان بود، کلی کار اجرایی دستش بود. بعد از مجروحیت هم خانهنشین نشد. یعنی اصلا نمیتوانست آرام یکجا بنشیند. شده بود یکی از معاونان بنیاد جانبازان؛ مسئول اعزام جانبازهای بالای ۷۰ درصد به خارج.
* * *
محمود به خاطر ضایعه نخاعیاش، خیلی درد میکشید، طوری که وقتی ما میدیدیمش اصلا رویمان نمیشد بگوییم درد داریم.
* * *
عاشق شهادت بود. خیلی دوست داشت شهید شود. میگفت: «ما از بقیهی بچهها عقب افتادیم، الکی چسبیدیم به این ستاد.» بالاخره ولی نصیبش شد. لیاقتش را هم داشت. شهادت حقّش بود.
همسرم خیلی تلاش کرد که خبر شهادت محمود، ناگهانی به من نرسد ولی نشد. رفته بودیم امور مجروحینِ بنیاد. دیدم عکسش را زدهاند روی در. دنیا دور سرم چرخید. تسلّطم را از دست دادم و در را با پا شکستم. حالم بد شد…
اسماعیل آقاعلی، “محمود زارع” را اینگونه روایت کرد:
اوایل جنگ، در اسلام آباد غرب، گروهی شکل گرفته بود به نام “القارعه” که شرایط ورود به آن بسیار سخت بود. مثلا زودتر از سه ماه مرخصی نمیدادند یا میگفتند: «اگر اتفاقی افتاد و شهید شدید، تضمینی نیست که پیکرتان را برگردانیم.»
محمود عضو گروه القارعه شده بود.
* * *

سال ۶۱ به همراه محمود در پادگان ابوذر بودیم. خبر آوردند که: «عملیات نفوذی در شهر مندلی عراق، خیلی سخت بوده. بچه ها خیلی تلفات داده اند و پیکرهای شهدا هم جا مانده.»
محمود شروع کرد به پرس و جو؛ برادرش کاظم هم در آن عملیات بود. کاظم به شهادت رسیده بود و پیکرش در منطقه مانده بود. به همراه محمود راه افتادیم رفتیم پادگان اسلامآباد ولی نتوانستیم کاری انجام بدهیم… تا سال ۶۳ سه چهار بار دیگر رفتیم پیگیری کردیم، ولی نشد که نشد.
* * *
بعد از جانبازیاش در سال ۶۴، فرمانده بسیجِ حوزه ۱۰ کرج شد و سال ۶۵ هم جانشین شهید شعبان نصیری در بسیج کرج گردید.
* * *
خیلی تند مزاج بود. توی دعواها و کشمکشها زود از کوره در میرفت و عصبانی میشد. یکبار سر موضوعی بحثمان شد. دعوا کمی بالا گرفت. او بدجور عصبانی شد و من هم بلند شدم، در را به هم زدم و رفتم. دو سه روز گذشت… یکی از بچهها را فرستاد دنبالم. نرفتم. خودش به من زنگ زد و گفت: «پاشو بیا.» رفتم. صورتم را بوسید و عذرخواهی و دلجویی کرد.
* * *
با همکاری محمدرضا رضائیانپور و چند نفر دیگر، مجموعهای را با عنوان “جامعهی جانبازان” ایجاد کردند که به صورت خودجوش مشکلات جانبازان به خصوص مسائل درمانیشان را پیگیری میکردند.
* * *
حق و حقوق دیگران برایش خیلی مهم بود. رفته بودم حوزه ۱۰. توی محوطه دیدمش، صدایم کرد و گفت: «میخوام ساختمونمُ بسازم. هستی یا نه؟»
– آره بابا! پس چی که هستم!
– فقط به یه شرط! حقوقت رو کامل ازم بگیری. قبول؟
– اصلاً و ابداً!
– پس برو!
این قدر اصرار کرد تا آخر سر قبول کردم و کارش را شروع کردم.
* * *
هر وقت درد بر او غلبه میکرد، تمام بدنش منقبض میشد و عرق میکرد. توی آن حال فقط ذکر میگفت و صلوات میفرستاد. حتی یکبار هم در خاطرم نیست که از شرایطش گِله کرده باشد.
سه فرزند داشت؛ سعیده، فهیمه و محمد. وقتی آلمان بود، فهیمه از دنیا رفت. محمود وقتی برگشت، آنقدر منطقی با این موضوع کنار آمد که هنوز هم برای همه جای تعجب است…
نوبت به مهدی زمانیان رسید. او هم از معاون سوم گردان علی اکبر؛ “محمود زارع” گفت:
بعد از عملیات والفجر ۸ به همراه بچهها هدایایی تهیه کردیم تا به دیدار خانواده شهدا و جانبازان برویم. دیدن “محمود زارع” روی تخت بیمارستان ساسان، آنهم در حالی که ضایعه نخاعی شده بود، واقعا سخت بود. او همیشه فعال بود و مسئول کارهای اجرایی گردان: از قبیل اعزام نیرو و حضور و غیاب و… بود.
با این اتفاق، دیگر نتوانست به جبهه بیاید. سال ۱۳۶۶ که فرمانده گردان علیاکبر؛ حمید تقیزاده، “تبوک” را راه انداخت، محمود زارع را به عنوان مسئول آن انتخاب کرد.
* * *

یکبار در جادهی ماهدشت میرفتم که چشمم افتاد به یک مزدای ۱۶۰۰. محمود بود. همینطور که پشتش میرفتم دیدم دو تا تویوتای ترکیهای از او سبقت گرفتند. ماشین محمود از جاده خارج شد، سُر خورد و رفت توی خاکی.
عصبانی شدم. پایم را گذاشتم روی گاز و خودم را رساندم به آن دو.
با عصبانیت پیادهشان کردم. ترکی هم بلد نبودم. با ایما و اشاره ویلچر محمود را نشانشان دادم. خیلی ناراحت شده بودم. کُلتَم را درآوردم. محمود خودش را رساند و مرا کشید کنار: «این چه کاریه میکنی برادر من؟ آبروی نظام و کشورُ میبری.»
* * *
محمود خیلی درد می کشید، وحشتناک! ولی هیچوقت از سختیهایش با کسی حرف نمیزد.
یادش به خیر! با مرحوم ابراهیم عرفانی میرفتیم دیدنش. ابراهیم آنقدر ما را میخنداند که هم من و هم محمود از شدت خنده، دل درد میگرفتیم. روح هر دو شان شاد.
* * *
سال ۶۹ برای درمان به آلمان رفت ولی آنجا هم نتوانستند برایش کاری کنند تا آنکه سال ۷۰ به کلی از پیش ما رفت و به دیدار معبودش شتافت. شاید هم از بی محبتیها و کملطفیهای جامعه دل کند و رفت. خودش برایمان تعریف میکرد زمانی که در آلمان بستری بود، پیرمردی از بازماندگان جنگ جهانی دوم را دیده بود که آورده بودندش و با کلی عزت و احترام کارهایش را میکردند. دلم برایش می سوخت وقتی میدیدم و میشنیدم که بعضی هموطنان، چطور با بیمهری با کسانی که همهچیزشان را برای وطن دادند، رفتار میکنند.
روحش شاد و راهش پُر رهرو…