با ما در ارتباط باشید : 09199726467

خبر

“محمود زارع” که بود؟…

همین پنجشنبه‌ی گذشته، مورخ 1397/10/6، نزدیک بودنِ سالگرد شهادت جانباز “محمود زارع”، بهانه‌ای شد تا همسنگران او از گردان علی‎اکبر، دورهمی دوستانه‎ای در منزل جانباز مصطفی بابایی داشته باشند.

نشست صمیمانه با حضور همرزمان شهید “حاج محمود زارع” در منزل جانباز سرافراز “مصطفی بابایی”

مصطفی بابایی که خود از جانبازان گردان علی‎اکبر است، به همراه همسر مهربان و صبورش، میزبان مهدی زمانیان، اسماعیل آقاعلی، رضا دهقان و خادمان گردان بودند.

نشست خوبی بود. هرچند که مشاهده‌ی وضعیت و سختی زیادی که مصطفی و همسرش در طول همه‎ی سال‌های پس از مجروحیت، با آن دست و پنجه نرم کرده‎اند، خاطر حاضرین را آزرد، ولی مصطفی که خود دردکشیده است خوب می‎دانست که محمود در آن هفت سال پس از جانبازی، چه کشیده است.

مصطفی بابایی (همرزم شهید محمود زارع)

مصطفی می‎گفت: سال 60 دوست داشتم بروم جبهه ولی سِنَم خیلی کم بود. مجبور شدم شناسنامه‎ام را دست‌کاری کنم. رفتم بخش اعزام نیروی سپاه. مسئول آن بخش؛ محمود زارعبود. تا به کپی شناسنامه‎ام نگاه کرد گفت: «اصل شناسنامه؟»

گفتم: «آقا! دمِ دستم نیست، نمی‎تونم بیارم.»

با خونسردی گفت: «بهت نمی‎خوره این سِنی باشی! احتمالا 3 یا 4 سال دست‎کاری داره! درسته؟ برو اصلشُ بیار!»

گفتم: «آخه…»

–  ببینم! تو برادر محمودی؟ محمودِ بابایی؟

–  بله برادرمه.

–  پس اون چند سالشه؟

–  4 سال ازم…

–  ولش کن اصلا، راستشو بگو می‎فرستمت بری…

راستش را گفتم. پذیرفت و مرا فرستاد جبهه. دیگر با هم رفیق شدیم.

* * *

مدتی گذشت. برای عمليات والفجر 8 محمود زارع هم خودش را رساند. او معاون سوم گردان علی اکبر در این عملیات بود. عملیات خیلی سختی بود. دشمن، بی وقفه آتش می‎ریخت. وسط درگیری صدایی آشنا به گوشم خورد: مصطفي… مصطفي…

برگشتم. محمود بود که افتاده بود روی زمین و توانایی حرکت نداشت. گفتم: «محمود! يادته هي به من مي‎گفتي اگه جانباز شدي،‌ شهيد شدي، بايد منُ شفاعت کني!‌ ببين حالا من بايد اينو بهت بگم. ياالله قول بده. زود…»

داد زدم: «بياييد کمک کنيد محمودُ زود ببريد عقب.»

جانباز شد. ضايعه نخاعي.

* * *

محمود تا وقتی که در گردان بود، کلي کار اجرايي دستش بود. بعد از مجروحيت هم خانه‌نشين نشد. يعني اصلا نمي‌توانست آرام يکجا بنشيند. شده بود يکي از معاونان بنياد جانبازان؛ مسئول اعزام جانبازهاي بالاي 70 درصد به خارج.

* * *

محمود به خاطر ضايعه نخاعي‎اش، خيلي درد مي‎کشيد، ‌طوري که وقتي ما مي‎ديديمش اصلا روی‌مان نمي‌شد بگویيم درد داريم.

* * *

عاشق شهادت بود. خيلي دوست داشت شهيد شود. مي‎گفت: «ما از بقيه‎ي بچه‎ها عقب افتاديم، الکي چسبيديم به اين ستاد.» بالاخره ولی نصيبش شد. لياقتش را هم داشت. شهادت ‌حقّش بود.

همسرم خيلي تلاش کرد که خبر شهادت محمود، ناگهاني به من نرسد ولي نشد. رفته بوديم امور مجروحينِ بنیاد. دیدم عکسش را زده‎اند روی در. دنیا دور سرم چرخید. تسلّطم را از دست دادم و در را با پا شکستم. حالم بد شد…

 


 

اسماعیل آقاعلی، “محمود زارع” را اینگونه روایت کرد:

اوایل جنگ، در اسلام آباد غرب، گروهی شکل گرفته بود به نام “القارعه” که شرایط ورود به آن بسیار سخت بود. مثلا زودتر از سه ماه مرخصی نمی‎دادند یا می‎گفتند: «اگر اتفاقی افتاد و شهید شدید، تضمینی نیست که پیکرتان را برگردانیم.»

محمود عضو گروه القارعه شده بود.

* * *

اسماعیل آقاعلی (همرزم شهید محمود زارع)

سال 61 به همراه محمود در پادگان ابوذر بودیم. خبر آوردند که: «عملیات نفوذی در شهر مندلی عراق، خیلی سخت بوده. بچه ها خیلی تلفات داده اند و پیکرهای شهدا هم جا مانده.»

محمود شروع کرد به پرس و جو؛ برادرش کاظم هم در آن عملیات بود. کاظم به شهادت رسیده بود و پیکرش در منطقه مانده بود. به همراه محمود راه افتادیم رفتیم پادگان اسلام‎آباد ولی نتوانستیم کاری انجام بدهیم… تا سال 63 سه چهار بار دیگر رفتیم پیگیری کردیم، ولی نشد که نشد.

* * *

بعد از جانبازی‌اش در سال 64، فرمانده بسیجِ حوزه 10 کرج شد و سال 65 هم جانشین شهید شعبان نصیری در بسیج کرج گردید.

* * *

خیلی تند مزاج بود. توی دعواها و کشمکش‎ها زود از کوره در می‎رفت و عصبانی می‎شد. یکبار سر موضوعی بحث‎مان شد. دعوا کمی بالا گرفت. او بدجور عصبانی شد و من هم بلند شدم، در را به هم زدم و رفتم. دو سه روز گذشت… یکی از بچه‎ها را فرستاد دنبالم. نرفتم. خودش به من زنگ زد و گفت: «پاشو بیا.» رفتم. صورتم را بوسید و عذرخواهی و دلجویی کرد.

* * *

با همکاری محمدرضا رضائیان‎پور و چند نفر دیگر، مجموعه‎ای را با عنوان “جامعه‎ی جانبازان” ایجاد کردند که به صورت خودجوش مشکلات جانبازان به خصوص مسائل درمانی‎شان را پیگیری می‎کردند.

* * *

حق و حقوق دیگران برایش خیلی مهم بود. رفته بودم حوزه 10. توی محوطه دیدمش، صدایم کرد و گفت: «می‎خوام ساختمونمُ بسازم. هستی یا نه؟»

–  آره بابا! پس چی که هستم!

–  فقط به یه شرط! حقوقت رو کامل ازم بگیری. قبول؟

–  اصلاً و ابداً!

–  پس برو!

این قدر اصرار کرد تا آخر سر قبول کردم و کارش را شروع کردم.

* * *

هر وقت درد بر او غلبه می‎کرد، تمام بدنش منقبض می‎شد و عرق می‎کرد. توی آن حال فقط ذکر می‎گفت و صلوات می‎فرستاد. حتی یکبار هم در خاطرم نیست که از شرایطش گِله کرده باشد.

سه فرزند داشت؛ سعیده، فهیمه و محمد. وقتی آلمان بود، فهیمه از دنیا رفت. محمود وقتی برگشت، آنقدر منطقی با این موضوع کنار آمد که هنوز هم برای همه جای تعجب است…

 


 

نوبت به مهدی زمانیان رسید. او هم از معاون سوم گردان علی اکبر؛ “محمود زارع” گفت:

بعد از عملیات والفجر 8 به همراه بچه‎ها هدایایی تهیه کردیم تا به دیدار خانواده شهدا و جانبازان برویم. دیدن “محمود زارع” روی تخت بیمارستان ساسان، آنهم در حالی که ضایعه نخاعی شده بود، واقعا سخت بود. او همیشه فعال بود و مسئول کارهای اجرایی گردان: از قبیل اعزام نیرو و حضور و غیاب و… بود.

با این اتفاق، دیگر نتوانست به جبهه بیاید. سال 1366 که فرمانده گردان علی‏اکبر؛ حمید تقی‎زاده، “تبوک” را راه انداخت، محمود زارع را به عنوان مسئول آن انتخاب کرد.

* * *

مهدی زمانیان (همرزم شهید محمود زارع)

یکبار در جاده‎ی ماهدشت می‎رفتم که چشمم افتاد به یک مزدای 1600. محمود بود. همینطور که پشتش می‎رفتم دیدم دو تا تویوتای ترکیه‎ای از او سبقت گرفتند. ماشین محمود از جاده خارج شد، سُر خورد و رفت توی خاکی.

عصبانی شدم. پایم را گذاشتم روی گاز و خودم را رساندم به آن دو.

با عصبانیت پیاده‎شان کردم. ترکی هم بلد نبودم. با ایما و اشاره ویلچر محمود را نشان‎شان دادم. خیلی ناراحت شده بودم. کُلتَم را درآوردم. محمود خودش را رساند و مرا کشید کنار: «این چه کاریه می‎کنی برادر من؟ آبروی نظام و کشورُ می‎بری.»

* * *

محمود خیلی درد می کشید، وحشتناک! ولی هیچ‎وقت از سختی‎هایش با کسی حرف نمی‎زد.

یادش به خیر! با مرحوم ابراهیم عرفانی می‎رفتیم دیدنش. ابراهیم آنقدر ما را می‎خنداند که هم من و هم محمود از شدت خنده، دل درد می‎گرفتیم. روح هر دو شان شاد.

* * *

سال 69 برای درمان به آلمان رفت ولی آنجا هم نتوانستند برایش کاری کنند تا آنکه سال 70 به کلی از پیش ما رفت و به دیدار معبودش شتافت. شاید هم از بی محبتی‎ها و کم‎لطفی‎های جامعه دل کند و رفت. خودش برای‌مان تعریف می‎کرد زمانی که در آلمان بستری بود، پیرمردی از بازماندگان جنگ جهانی دوم را دیده بود که آورده بودندش و با کلی عزت و احترام کارهایش را می‎کردند. دلم برایش می سوخت وقتی می‎دیدم و می‎شنیدم که بعضی هموطنان، چطور با بی‎مهری با کسانی که همه‎چیزشان را برای وطن دادند، رفتار می‌کنند.

 

 

روحش شاد و راهش پُر رهرو…

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
5 سال قبل

ما که آقا محمود را فراموش نمی کنیم ان شالله ایشان هم ما را فراموش نکند و شفاعتمان کند

توکلی
توکلی
5 سال قبل

السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَنْصَارَ دِينِ اللَّهِ وَ أَنْصَارَ رَسُولِهِ عَلَيْهِ وَ آلِهِ السَّلامُ سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ

همچنین ببینید
بستن