با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

آنقدر می رویم جبهه تا راه کربلا باز شود…

 

مصاحبه با    «مادر شهید حسن یداللهی»

 

مادر شهید حسن یداللهی

 

19 تیرماه 1398، به بهانه یادواره مجازی شهید حسن یداللهی در سایت گردان علی اکبر، به صباشهر رفتیم و مهمان مادر شهید شدیم.

مادر مهربان و خونگرم حسن، 33 سال پس از شهادت پسرش، او را برایمان وصف کرد. روح بزرگ و استوار مادر، در لابلای کلماتش نمایان بود و خودبخود از ذهن می گذشت که: «آری! چنین مادری می تواند چنان پسری تربیت کند.»

 

***

 

حسن متولد 1347 بود. ولی خودش رفت شناسنامه اش را یکسال بزرگتر کرد تا بتواند برود منطقه. من هم نمیدانستم و دیگران این موضوع رابه من گفتند.

حسن اولین فرزند من بود. او در خانواده ای فقیر با پدری کارگر در صباشهر به دنیا آمد. با این حال مدرسه اش را می رفت. تا اینکه کلاس نهم که رسید، انقلاب شد. دیگر افتاد دنیال رفتن به کتابخانه و این حرفها. شد مسئول کتابخانه. بچه ی صبور و ساکت و خوبی بود. خیلی مظلوم و قانع بود. محال بود بالای سفره بنشیند. همیشه جایش پایین سفره بود. به برادرش هم این چیزها را یاد می داد. می گفت: «بالای سفره جای بزرگتر است… هیچوقت جلوی بزرگتر راه نرو…»

حتی گاهی به من هم تذکر می داد. یکبار همراه کسی می رفتیم باغ. بعدا حسن به من گفت: «او بزرگتر بود، چرا شما جلو جلو رفتید؟…»

 

***

 

دوستی داشت به نام تاجیک که خیلی به هم علاقه مند بودند. مدام با هم به مسجد می رفتند و در نمازهای جماعت شرکت می کردند. البته حسن نماز خواندن را خودش (بدون آن که ما بگوییم) از 9 سالگی شروع کرده بود.

همیشه دوشنبه ها و چهارشنبه ها را روزه می گرفت. دلش هم نمی خواست کسی بفهمد. حتی اگر مهمان داشتیم و جلویشان می گفتیم: «حسن افطار شده، بیا یه چیزی بخور.» می گفت: «چرا گفتی؟…»

هر کار هم که می خواستیم بکنیم، می گفت: «فقط خدا باید بدونه!»

انقلاب که شد، حسن را دیگر نمی دیدیم. دائما در حال انجام فعالیتهای انقلابی بود. هر مراسمی که بود، حسن در آن شرکت می کرد.

آنقدر مسجد می رفت که بعضی از مردم فکر می کردند پسر خادم مسجد است! یک شب که نرفته بود مسجد، رفته بودند سراغش را از خادم گرفته بودند و پرسیده بودند: «پسرت کجاست؟… چرا امشب نیومده؟…»

خادم هم با خنده گفته بود: «حسن که پسر من نیست »

جنگ که شروع شد، حسن سر کار می رفت. یکسالی را کار کرد. آنجا هم خاطرش را می خواستند. ولی یکروز آمد خانه و گفت: «اینجوری نمی شه! من باید برم جنگ.»

همکارانش می گفتند: «حسن، با ما باش، هم درست را بخون، هم کار کن.» ولی او به فکر رفتن به جبهه بود.

می گفتم: «حسن، حالا که انقدر مورد اطمینان اینها هستی، بمون پیششون و کار کن.»

ولی او می گفت: «من باید مورد اطمینان خدا باشم.»

بعد از آن رفت حوزه علمیه دنبال درس طلبگی. دوست داشت برود قم، ولی نشد و به همراه دایی اش رفت حوزه تهران (مدرسه حاج ابوالفضل).

یکروز برگه ای آورد و گفت: «این رو امضا کن، می خواهیم بریم اردو.» من هم که سواد نداشتم، نمی دانستم برگه ی اعزامش به جبهه را امضا کردم!

یکروز که رفتم مدرسه از اوضاع درسش بپرسم، به من گفتند: «درسش که خوب است، ولی ببینم خانم یداللهی، برگه را خود شما امضا کردید؟!…»

گفتم: «بله، چطور مگه؟!…»

فهمیدم که قضیه از چه قرار بوده، ولی از امضایی که کرده بودم پشیمان نبودم، چون حسن راهش را انتخاب کرده بود.

روز اعزام، با تاجیک رفت. (تاجیک هم بعدها به شهادت رسید.) وقتی رفته بود، او و تعدادی دیگر را از صف بیرون کشیده بودند و گفته بودند: «شماها برگردید!»

وقتی آمده بود خانه، خیلی ناراحت بود. می گفت: «اصلا دیگه از خونه بیرون نمی رم!»

می گفتم: «عیبی نداره مادر، درست می شه بالاخره.»

ولی ناراحتی می کرد و مدام می گفت: «چرا من رو نبردن.»

غروب روز بعد، رفت بسیج مسجد و بالاخره نمی دانم چه گفت و چه کرد که موفق شد برود منطقه.

چهار پنج بار آمد و رفت. معمولا با دوستانش از جمله علی جوزانی، می آمدند و می رفتند جبهه.

گاهی به او می گفتم: «حسن، تو چند بار رفتی، وظیفه ت رو انجام دادی، بسه دیگه. بابات هم مریض حاله…»

حسن می گفت: «نه… باید انقدر بریم تا راه کربلا باز شه…»

تازه حسن وقتی از منطقه می آمد، از دیگران هم دعوت می کرد که همراهش بروند.

یک شب همسایه مان گفت: «حسن آقا، خونه تون بهت بیشتر نیاز داره، بمون کنار خونواده ت.»

اما حسن در جوابش می گفت: « من اینها رو به خدا می سپرم.»

هر کسی را می دید، می خواست او را ببرد، حتی همان همسایه را!…

یک مدتی می خواست برادر کوچکش را هم ببرد، ولی دید آنقدر کوچک است که خودش پشیمان شد.

 

***

 

دوستان همرزمش را هر وقت می دیدم، تعریف حسن را می کردند. همه شان می گفتند: «حسن آقا یه چیز دیگه است…»

یکبار عملیات موفقی را انجام داده بودند. دوستش برایم تعریف می کرد: «پیکر یک شهید افتاده بود آن وسط. یکنفر پرسید کسی هست که بره او رو بیاره؟… حسن دستش را بالا گرفت و با شجاعتی که به خرج داد، شهید را آورد و خانواده ای را از یک عمر چشم انتظاری نجات داد.»

یکی از دوستانش می گفت: «یکبار در جبهه به او گفتم: حسن آقا از قیافه تون معلومه که شهید می شی، منو شفاعت کن. حسن گفته بود: به یک شرط! من 10 تا روزه قرضی دارم. اگه شهید شدم اون 10 تا روزه رو برام بگیر تا من هم شفاعتت کنم. من هم با کمال میل قبول کردم.»

 

 

یکبار وقتی حسن در منطقه بود، خبر آمد که «شهید شده»

رفتیم اینطرف و آنطرف پرس و جو کردیم، گفتند: «نه! حسن شهید نشده!»

مدتی را در اضطراب گذراندیم تا بالاخره نامه اش آمد و خوشحالمان کرد.

 

***

 

امسال (1398) برای اولین بار رفتم مهران و قتلگاه پسرم را دیدم.

حسن در عملیات کربلای یک (آزادسازی مهران) به شهادت رسید. دوستانش می گفتند: «شب قبل از عملیات، روحانی گردان صحبت می کرد و می گفت هر کسی شهید شود، بهشت نصیبش می شود و حورالعین به استقبالش می روند و…. حسن بلند شد و گفت: حاج آقا! بهشت و حورالعین برای خودتان! فقط بگویید ببینیم وقتی شهید بشویم، آقامون اباعبدالله رو می بینیم؟… با این حرف حسن، حال همه دگرگون شد…

شب عملیات، اسرای دشمن به زبان عربی می گفتند: ما تشنه ایم، آب می خواهیم. حسن قمقمه اش را درمی آورد و به سمتشان می رود، ولی یکی از آنها او را می زند و شهید می کند…

 

***

 

یک روز جمعه نشسته بودیم توی خانه، ساعت حدود 10 بود. بچه ها تازه صبحانه خورده بودند. عموی بچه ها آمد زنگ خانه را زد و گفت: «بیا دم در.»

بی اختیار دست و پایم شروع کرد به لرزیدن.

گفتند: «حسن شهید شده.»

ما را بردند سردخانه شهریار. ظهر همان روز جمعه، پیکر پاکش را به خاک سپردیم.

 

***

 

همسایه ای داریم که مدتی مریض و بد حال بود.

یکروز دیدم خانه شان شلوغ شده و همه می روند و می آیند. با خودم گفتم: «حتما حالش بدتر شده.»

وقتی به دیدنش رفتم، تعریف کرد که: «دیشب خواب حسن را دیدم. به من گفت: بلند شو، تو چیزیت نیست! به او گفتم: حسن جان من حالم خوب نیست. دوباره او با اصرار گفت: من می دونم که حالت خوب شده. بلند شو برو خونه ما از مادرم آب بگیر بخور.»

قبل از آنکه دخترش بیاید خانه مان، من به دیدنش رفتم. اصلا از رنگ و رویش مشخص بود که حالش خوب شده.

یکبار دیگر هم همسایه مان می گفت: «می خواستم بروم سوریه، خواب حسن را دیدم که آمد ساکم را بست و گفت برو، چیزیت نیست،»

همسایه می گفت: «پسرت دو بار مرا شفا داده.»

 

 

هدیه به روح شهید حسن یداللهی و پدر و برادران مرحومش، صلوات

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم روحت شاد باشه که هم توی دنیا با مرام بودی هم ان دنیا

همچنین ببینید
بستن