با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

سری که بی کلاه ماند!…

خاطره مجید رضاییان

درباره عملیات کربلای 8

 

جانباز مجید رضاییان

شانزدهم فروردین بود؛ آماده اعزام به منطقه شلمچه، به منظور انجام عملیات کربلای 8 بودیم.

نماز مغرب و عشا را که خواندیم، سوار کامیون ها شدیم.

بچه های گروهان نصر، سوار کامیون بزرگتر شدند و ما که گروهان فتح بودیم سوار کامیون کوچکتر…

کامیون ما آنقدر نسبت به تعدادمان کوچک بود که جا خیلی کم بود و بچه ها به صورت کاملا فشرده نشسته بودند.

من هم نشسته بودم، کلاهخودم را گذاشته بودم کنارم و مثل بقیه در حال له شدن بودم و آرزو می کردم که هر چه زودتر برسیم.

فضا آنقدر کم بود که وقتی پیاده شدیم دیدم کلاهخودم به دلیل فشاری که به آن وارد شده بود، غُر شده بود و دیگر توی سرم نمی رفت!

 

سرم بی کلاه ماند!…

 

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن