با ما در ارتباط باشید : 09199726467

شهدا

شهید محمد چپردار


شناسه


نام: محمد

نام خانوادگی: چپردار

نام پدر: قدرت الله

تاریخ تولد: 1 آذر 1340

تاریخ شهادت: 23 دیماه 1365

محل شهادت: شلمچه

عملیات: مرحله دوم کربلای 5

یگان: لشکر 10 سیدالشهدا – گردان علی اکبر

مزار: کرج – امامزاده محمد

سایر اطلاعات: برادر ایشان، حسین چپردار نیز به شهادت رسیده است.

 


آثار


کتاب رمان «شاخه های بی باک»؛ زندگینامه برادران شهید محمد و حسین چپردار است.

داستان از اوج خیرخواهی و دستگیری قهرمان اصلی (محمد) در زمان مجروحیتش در بیمارستان تبریز شروع می‌شود. در جریان داستان و به تناسب وقایع موجود، با فلش بک‌های متعددی اتفاقات گذشته‌ی زندگی این دو برادر بیان شده است. در صحنه‌های مختلف کتاب، شهید حسین چپردار نقش آفرینی کرده و در بخش پایانی کتاب با شهادت هر دو برادر داستان پایان می پذیرد.

  • نویسنده: علی دنیایی
  • تعداد صفحات: 166 صفحه
  • انتشارات: شاهدان البرز

برشی از کتاب:

«… افراد زیادی جلوی ورودی معراج شهدا ایستاده بودند. تا نگاهش در میان جمعیت چرخید آه از نهادش بلند شد. آنها از بستگان کاک احمد قادرخان‌زاده بودند. کاک احمد از برادر هم به او نزدیک‌تر بود. کاسه‌ی چشمش لبریز از اشک شد. بغض سنگینی که می‌رفت راه نفسش را بندآورد کنار زده آرام گفت: «وای چه مصیبتی…!»
هم‌زمان نگاهش در چهره‌ی اشک‌بار و گونه‌های چنگ زده‌ی زن جوانی که نوزادی در آغوش داشت ثابت ماند. می‌شد حدس زد که او بیوه‌ی کاک احمد باشد. دیگر قادر به کنترل خود نبود. اشک، بی‌امان کویر تب‌دار گونه‌ها و چفیه‌اش را خیس کرد. جمعیت، کوچه داد و با نگاهی بهت‌زده گام‌های آنها را بدرقه کرد. از عمق چشم تک‌تکشان می‌شد فهمید که آنها هم هنوز شهادت کاک احمد را باور نکرده و از زهر نگاهشان می‌شد به نفرت و انزجارشان از گروه خبات پی برد… »

کتاب شهید محمد چپردار

 


خاطرات


  • خاطرات خانم گودرزی (همسر سردار شهید محمد چپردار)

اوّلین آشنایی بنده با محمّد در سال 1362 رقم خورد او از همان ابتدا نشان داد که انسانی با ایمان و مؤمن است و مشخص بود که هیچ کس با وجود او حزن و اندوهی نخواهد داشت. ما طی مراسم ساده ای با رضایت خانواده ها در نیمه شعبان سال 1363 ازدواج کردیم. پس از مدت کوتاهی به جبهه اعزام گردید. او بسیار به نماز اوّل وقت تاکید داشت وی هرکاری داشت خود را به مسجد می رساند منزل آنها دیوار به دیوار مسجد صاحب الزمان (عج) بود هنگامی که صدای اذان را از مسجد می شنید می گفت باید حق همسایگی را به جا بیاوریم و سریعاً برای اقامه نماز به مسجد می رفت و در نماز جماعت آنجا حضور پیدا می کرد.

 

موتور را تا سرکوچه روشن نمی کرد

او به مال دنیا پشت کرده بود و علاقه ای به آن نداشت و دیگران را در اموال خود شریک می دانست و بسیار بخشنده و دست و دلباز بود. محمّد به حق الناس خیلی اهمیت می داد، در اوایل زندگی محمّد یک موتور داشت که با آن به سر کار می رفت به علت خلوتی محله محمّد صبح زود موتور را تا سرکوچه روشن نمی کرد از او پرسیدم چرا موتور را روشن نمی کنی پاسخ داد به خاطر صدای موتور و حق النّاس خداوند شاید از حق خویش بگذرد ولی از حق مخلوقاتش هرگز نخواهد گذشت.

بزرگترین و بارزترین خصیصه محمّد مدیریت وی در امورات بود بستگی به جمع و افراد داشت، آنها را با زیرکی مدیریت می نمود با شوخ طبعی و توصیّه های زیبا وشیوا جوانان را در هر لحظه به امر به معروف ونهی منکر دعوت می کرد.

 

این وسیله بیت المال است نه بیت الحال

محمّد نسبت به بیت المال درک و فهم بسیار بالایی داشت خیلی از وقت ها اموال بیت المال مانند وسیله نقلیه در دست داشت ولی از آن استفاده شخصی نمی کرد. با اینکه ماشین سپاه در اختیار وی بود ولی برای استفاده ازا آن بسیار حساسیت نشان می داد. برخی از اوقات که به او می گفتم ماشین در اختیار دارید چرا استفاده نمی­کنیم با شوخ طبعی که از او سراغ داشتم می­گفت این وسیله بیت المال است نه بیت الحال..

 

لباس مقدس

لباس سپاه را بسیار دوست می داشت و ارزش خاصی برای آن قائل بود و می­گفت: این لباس قداست دارد به خصوص پیراهن آن­ را همیشه به جالباسی آویزان می کرد و می گفت در آرم آن، آیه قرآن نوشته شده است و نباید زمین بیفتد. او بسیار با گذشت و فداکار بود همیشه بخشی از اموالش را برای فقرا و نیازمندان قرارمی داد.

یک بار از او پرسیدم چرا انفاق می کنید؟ او جواب داد خداوند قسمتی از مال فقرا را در اموال ما قرار داده است تا ما از آن به دیگران بخشش کنیم. محمّد صدای شیوا و رسایی داشت که آنرا با نوحه سرایی وقف امام حسین (ع) ومجالس او کرده بود وقتی با آن صدای زیبایش نوحه سرایی می کرد گویی فرشتگان برای شنیدن اصوات او از عرش به فرش می آمدند، در دوستی بسیار ثابت قدم بود و با شهیدان آجرلو، میررضی، جعفر محمّدی، جواد رهبر دهقان بسیار صمیمی بود وقتی آنها به شهادت رسیدند او خیلی متأثّر گردید و همیشه آرزوی پیوستن به آنان را درسر می پروراند.

 

تلاش برای آرمانها

با شهید جواد رهبر دهقان خیلی صمیمی بود. بعد از شهادت ایشان محمّد وصیت نمود اگر جنازه ام به دست شما رسید، مرادر کنار مزار شهید دهقان دفن کنید دوست ندارم بعد از شهادت هم از او جدا باشم، او در راه انقلاب اسلامی و آرمان هایش بارها در جبهه ها مجروح گردیده بود در سال 1364در جزیره مجنون شدیداً شیمیایی شده و در عملیات های دیگر از ناحیه کتف وچشم مجروح گردیده بود ولی تمام این ها را آزمایش خداوند می­دانست و لحظه ای دست از تلاش و کوشش درجهت رسیدن به آرمان هایش بر نمی داشت.

 

شهادت

او بعد ازمدت ها برای مرخصی به خانه آمد و با وجودش خانه را گرم کرده بود ولی هنوز زمان زیادی از برگشتن او از جبهه ها نگذشته بود همیشه وقتی می آمد خاطرات جبهه را برای ما تعریف می کرد ولی این بار به گونه ای صحبت می کرد که گویی برگشتی وجود ندارد او بی قرار بود، من بی قرارتر، او چشم به راه بود، من نیز چشم به راه تر، او بی قرار بچه های جنگ بود و من بی قرار به دنیا آمدن فرزندم، من بی قرار چشمان گریان محمّد بودم که از دوری معشوقش بیتابانه می گریست. محمّد این بار محمّد دیگری بود گویی او را در جبهه ها صدا می زنند چند روزی بود فرزندم به دنیا آمده بود شش دی روزی بود که محمّد پدر شد ولی گویا فرزندان محمّد در جبهه ها بودند، بعد از چند روز دیگر طاقت نیاورد و رهسپار دیار عشق گردید.

قبل از عزیمت در دلش غوغایی بود. آن روز به خانه پدرم رفتیم، در آنجا به پدرم گفت شاید آخرین باری باشد که شما را می بینم من فرزندم این امانت خداوند را به دستان شما می سپارم، چیزی ندارم که تقدیم شما نمایم ولی در آن دنیا شما را شفاعت خواهم نمود بعد از آن به خانه پدرو مادر محمّد رفتیم و در آنجا از همه حلالیت طلبید او منتظر بود تا حسین از خواب بیدارشود، طولی نکشید حسین چشمانش را باز کرد و به محمّد لبخندی زد ومن نیز نظاره گر عشق بازی پدر و پسر بودم بعد از ساعاتی محمّد برای همیشه از ما دور شد.

در آخرین کلامش به من گفت:

وعده ما کربلا سعی کن قوی باشی، دلم می خواهد از این به بعد حسین را مرد خودت بدانی، لباسی از خودم در خانه برایش گذاشته ام هنگامی که بزرگ شد به او بده و بگو راهم را ادامه دهد و هیچ وقت امام زمان (عج)و رهبرو پیشوایش را فراموش نکند، اوج نگاه من به محمّد آن هنگام بود که می رفت محمّد به هیچ عنوان برنگشت که پشت سرش را نگاه کند گویی می دانست که برگشتی وجود ندارد و گویی خداوند به جای پا به او دو بال عنایت کرده بود.

بعد از چند روز برادرم مرا به خانه خودش برد، شب در خواب دیدم که محمّد در یک بیابان بزرگی است، طوفان شدیدی می آمد و من چادرم را به زحمت روی سرم نگاه داشته بودم و او با فاصله زیادی با من در بیابان روی زمین افتاده بود وقتی نزدیک شدم و چهره محمّد را دیدم بسیار ناراحت شدم، به من گفت اصلاً نگران نباش خیلی زود جسد مرا برای شما می آورند، فقط این انگشتر و ساعت مرا به پسرم بدهید او انگشتری داشت که از پدرم هدیه گرفته بود و روی آن اسم پنج تن آل عبا حک گردیده بود سراسیمه از خواب بیدار شدم و حسین را در آغوش گرفته و به برادرم گفتم می خواهم به خانه باز گردم بعد از اصرار زیاد برادرم مرا به خانه برد وقتی به آنجا رسیدم همه را در حال عزاداری دیدم وبعد فهمیدم برادرم برای آنکه من خبر شهادت محمّد را نشنوم مرا از آنجا دور کرده بود وقتی به معراج شهدا برای تحویل گرفتن جنازه رفته بودیم عجیب این بود که درست زمانی جنازه محمّد را به ما تحویل دادند که او در خواب به من گفته بود و همانگونه که در خواب دیده بودم از ناحیه سرمورداصابت ترکش قرار گرفته بود.

در عملیات کربلای پنج به دلیل فعالیّت های بسیاری که داشت او را به سمت فرماندهی گردان برگزیده بودند در همان روز بعد از دادن حکم فرماندهی عملیات آغاز گردیده و آنها با گردان شروع به پیشروی در خاکریزهای دشمن کرده بودند و چون عملیات وسیعی بود گروه در محاصره می افتد و او به رزمندگان می گوید که من با شلیک خمپاره سر عراقی ها را گرم می کنم تا شما فرار کنید و در آن حین ترکش خمپاره دشمن سر او را نشانه گرفته او به شهادت رسید.

گلزار شهدای امامزاده محمّد حصارک کرج میزبان پیکر مطهر او و دوستان صمیمی ­اش بود. بعد از گذشت سال­های زیادی که از شهادت محمّد می گذرد هنوز حضور او را احساس می کنم او هرگز در سختی ها من و فرزندم را تنها نمی گذارد.

یادگاری که رفت و عکسهایی که ماند…

  • خاطره عباس افشاردوست (همرزم شهید)

یادش بخیر… محمد یک شلوار پلنگی که آن زمان خیلی طرفدار داشت، به یادگار به من داده بود. اما شبی که عملیات کربلای 4 لو رفت و مجبور شدیم به سرعت، خرمشهر را تخلیه کنیم، کوله پشتی کوچکم که همان شلوار هم داخلش بود، آنجا جا ماند…

با عجله سوار بر ماشینهای کفی بدون دور و محافظ شدیم و برگشتیم عقب. برای آنکه نیفتیم، همدیگر را بغل کرده بودیم.

شلوار یادگار محمد چپردار را از دست دادم، اما خوشبختانه با آن شلوار، چند عکس دارم…

 


تصاویر


 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن