با ما در ارتباط باشید : 09199726467

شهدا

شهید محمد همتی


شناسه


نام: محمد

نام خانوادگی: همتی

نام پدر: سیاف علی

تاریخ ولادت: شهریور 1346

محل ولادت: شهرستان طارم

تاریخ شهادت: 17 تیر 1365

محل شهادت: مهران – قلاویزان

عملیات: مرحله دوم کربلای 1

یگان: لشکر 10 سیدالشهدا – گردان علی اکبر

مزار: بهشت فاطمه

 


زندگینامه


زندگینامه شهید محمد همتی

محمد در آخرین ماه تابستان 1346 در شهرستان طارم (روستای طارم سفلی) دیده به جهان گشود. محمد دومین فرزند خانواده بود.

از همان کودکی اهل نماز و فرائض ديني بود. با وجود اين كه سال هاي كودكي اش روزه بر او واجب نبود در تابستان روزه مي گرفت.

پس از گذراندن دوران كودكي وارد دبستان و بعد مقطع راهنمايي شد. اين سال ها را با موفقيت سپري نمود تا اين كه وارد هنرستان شد. دو سال در هنرستان در رشته ريختگري مشغول به تحصيل بود. سال دوم هنرستان بود که گفت سه ماه مي روم جبهه و بر مي گردم.

رفت و برگشت. دور شدن از فضای درس باعث شد در امتحانات، نمره كم بیاورد.

وقتی به او گفتند: مي خواستي جبهه نروي و قبول شوي، ناراحت شد و گفت: من براي حفظ دينم اين كار را وظيفه خود دانستم كه به جبهه بروم.

بعد هم از آن مدرسه بیرون آمد و در مدرسه شهر قدس، تحصيلات دبيرستاني خود را تا سال دوم در رشته اقتصاد ادامه تحصيل داد.

همزمان به عضویت بسیج درآمد و در پايگاه و خيابان نگهباني مي داد. بسيار مؤمن و معتقد بود. اگر چه عضو بسيج بود مي گفت كه در غير از ساعاتي كاري لباس بسيجي به تن نمي كنم زيرا كه مردم خيال نكنند كه من مي خواهم از لباس بسيجي ام سوء استفاده كنم.

سه سال عضو بسيج بود. تابستان همان سالي كه دوم اقتصاد را به پايان رساند به جبهه رفت و در لشکر سیدالشهدا، گردان علی اکبر مشغول خدمت شد. بيست روز در جبهه بود كه 17 تير سال1365 در شهر مهران به شهادت رسيد.

پیکر پاکش در روز نوزدهم تير در بهشت فاطمه(س) به خاك سپرده شد.

هميشه مي گفت كه من براي رضاي خدا جبهه مي روم نه براي چيز ديگري.

 


خاطرات


  • مادر شهيد :

از 6 سالگی شروع کرد به خواندن نماز.

نوجوان که شد، علاقه زیادی به حضور در بسیج پیدا کرد. اسمش را در بسیج شهر قدس نوشت. هم درسش خوب بود، هم اهل مسجد بود و در بسیج فعالیت زیادی داشت.

از همان موقع ها دنبال کار برای رضای خدا بود و عاشق شهادت.

اهل قناعت بود. مثلاْ اگر من دو نوع غذا درست مي كردم ناراحت مي شد. مي‌گفت: مادر جان هميشه سعي كن غذاي ساده درست كني، خيلي از مردم همين شهر حتي نان شب هم ندارند بعد ما چطور مي تونيم دو نوع غذا بخوريم؟…

لباس نو نمی پوشید تا کسانی که لباس نو ندارند، دلشان نسوزد. فقط یکبار برای آنکه دل مرا نشکند، پیراهنی را که برایش خریدم، پس نداد. اول چروکش کرد، بعد پوشیدش!

***

به مرخصی که می آمد، خودش با ما بود اما دلش در جبهه. نمی توانست راحت در خانه بنشیند در حالی که می دانست آنجا چه خبر است… مدام می گفت: مادر جان، ما داريم در اين جا به راحتي زندگي مي‌كنيم ولي شهرهاي مرزی يك روز آسايش ندارند. آنجا ناموس و مملكت ما در خطر است.

اهل کمک به جبهه بود. هر چه در خانه داشتیم، نصف می کرد و نیمی از آن را می فرستاد جبهه برای رزمندگان؛ پتو ها را فرستاد رفت… ضبط صوت را فرستاد رفت…

***

آخرین ماه رمضان همان سالی که به شهادت رسید، مریض شد و سه روز نتوانست روزه بگیرد. با آنکه بعدا قضایش را گرفت، ولی تا موقع رفتن به جبهه،  باز هم نگران آن سه روز بود.

بعد از شهادتش، من هم سه روز برایش روزه گرفتم.

***

محمد، 3 شب پشت سر هم خواب دید…

شب اول؛ خواب امام حسين(ع) را می بیند كه دست به صورت محمد مي كشد و به او مي گويد: تو آدم پاك و درستكاري هستي.

شب دوم؛ خواب می بیند به مسجد رفته و سرش هم به ديوار مسجد خورده است. در خواب مي گويد من اينجا چه كار مي‌كنم؟! الآن مادرم نگران مي شود. در همين حال يك سيد نوراني به او مي گويد من امام زمان هستم، من تو را به اين جا آورده ام،  خودم هم تو را به خانه خواهم برد.

شب سوم؛ خواب حضرت عزرائيل را مي بيند كه به صورت يك جوان زيبا نمايان مي شود. چند بار دور او مي چرخد و بعد مي گويد: من نمي توانم به تو دست بزنم، امام حسين (ع) به روي تو دست كشيده است.

***

 همان شبی كه پسرم شهيد شده بود، در خواب ديدم كه آمد و گفت: مادر فردا مهمان داري. چادرم را هم با خودش برد. سيدي به من گفت: دخترم چادرت ديگر به دستت نخواهد رسيد. بعد تيري به سمت چپ سينه ام اصابت كرد و درد خيلي شديدي احساس كردم. از خواب که بيدار شدم هنوز آن درد را در سينه ام احساس مي كردم.

شروع به تميز كردن خانه، ولي آرام و قرار نداشتم… همان روز، خبر شهادت محمد آمد.

  • همرزم شهيد :

محمد خيلي دوست داشت به خط مقدم برود ولي اجازه نمي دادند و او از اين موضوع خيلي ناراحت بود. از شدت ناراحتي مدام گريه مي كرد تا اين كه اجازه رفتن را گرفت، در همين حال به كنار تانكر آب رفت و غسل شهادت كرد، بعد هم مقداري حنا به دست هاي خود کشید و فقط يك ليوان چاي نوشيد و رفت. در همان هنگام؛ تركش به سينه او اصابت كرد و شربت شهادت را نوشيد.

  • پدر شهید :

اگر می دانستم چنین پسری دارم، روزی هزار بار دور سرش می چرخیدم.

او مایه افتخار ما شد.

آنها جانشان را برای آزادی مملکت و ناموس کشور فدا کردند، اما خیلی از مردم این خون های پاک را نادیده گرفته و فراموش کرده اند که جوان های ما برای چه شهید شده اند. آنها علی وار جانشان را در طبق اخلاص نهادند…

  • مادر شهید:

نزديك عيد بود… به او پول دادم كه برود براي خودش لباس نو بخرد ولي گفت: چه جوري لباس نو بخرم جلوي برادران و خانواده هاي شهيد بپوشم؟…

آنقدر اصرار کردم تا بالاخره راضی شد.

پيراهن و شلواری براي خود خريد و هنوز به تن نكرده، آنها را در تشت آب انداخت تا خوب چروك شود! ولي باز هم دلش نیامد بپوشدشان…

رفت جبهه و شهید شد، بدون آنکه حتی یک بار آن لباسهای نو را بپوشد.


تصاویر


مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن