من از مشهد مقدس اعزام شدم.درهمان تاریخ با کامیون چادر کشیده بغل کامیون نوشته شده بود.کمک های مردم حزب الله به جبهه های حق علیه باطل خیلی سختی از جهت سرمای شدید زمستان برف و باران گل ولای کشیدم چون بچه سال بودم. شب تو یک سوله همه بالای همدیگه جا کم بود همه ناراضی بودن یادم فرمانده به ما گفت بچهها خدا میداند فردا چندنفر از شما شهید بشین بعدش افسوس می خورید که چرا بحث کردم. با این کلمه همه ساکت شدند و هماگونه هم شد… اگریادم باشه ازیک کوهی بنام گردرش که پائین کوه رود ی بود… ادامه مطلب »
برادر غلامرضا
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات
بسیار متشکریم که خاطرات ناب خود از آن دوران طلایی را با ما به اشتراک گذاشتید.
مطلب بسیار جذاب و خوبی بود و حتما از آن استفاده خواهد شد.
منتظر مطالب بعدی شما هستیم.
یا علی
التماس دعا
من از مشهد مقدس اعزام شدم.درهمان تاریخ با کامیون چادر کشیده بغل کامیون نوشته شده بود.کمک های مردم حزب الله به جبهه های حق علیه باطل خیلی سختی از جهت سرمای شدید زمستان برف و باران گل ولای کشیدم چون بچه سال بودم. شب تو یک سوله همه بالای همدیگه جا کم بود همه ناراضی بودن یادم فرمانده به ما گفت بچهها خدا میداند فردا چندنفر از شما شهید بشین بعدش افسوس می خورید که چرا بحث کردم. با این کلمه همه ساکت شدند و هماگونه هم شد… اگریادم باشه ازیک کوهی بنام گردرش که پائین کوه رود ی بود… ادامه مطلب »
برادر غلامرضا
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات
بسیار متشکریم که خاطرات ناب خود از آن دوران طلایی را با ما به اشتراک گذاشتید.
مطلب بسیار جذاب و خوبی بود و حتما از آن استفاده خواهد شد.
منتظر مطالب بعدی شما هستیم.
یا علی
التماس دعا