با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

تنهایِ گردان

شهید منصور مهدی

به روایتِ برادر “محمود روشن”

منصور مهدی یکی از بچه‌های گُلِ جبهه بود که با هم در دستۀ سه بودیم و در اردوگاه کوثر دوست شده بودیم.

منصور مهدی بسیجی بود و از کرج اعزام شده بود. چهرۀ مهربان و اخلاقی نیک داشت. کم‌حرف بود، ولی وقتی صحبت می‌کرد سخنان پرمغز و پخته‌ای بر زبان می‌آورد و چیزی که همیشه مانند یک راز آن را پنهان می‌کرد عشقش به شهادت در راه خدا بود. بچه‌ها به او لقب آقای گردان یا مظلوم گردان داده بودند. شانزده هفده سال بیشتر نداشت، ولی به لحاظ عقلی انگار چهل‌ساله بود.

بچه‌ها، منصور مهدی را بیشتر به نام فامیلی‌اش، که مهدی بود، صدا می‌زدند.

***

در عملیات سیدالشهدا(ع)  که 13 اردیبهشت سال 1365 در منطقه فکه انجام شد، خط پدافندی که عراقی‌ها از بچه‌های ارتش گرفته بودند را پس گرفتیم و جلوتر رفتیم و مستقر شدیم. برادر تقی‌زاده نگران بود که عراقی‌ها برگردند و پاتک بزنند؛ بنابراین به همراه چند نفر ماند و به بقیۀ نیروها دستور داد به عقب برگردند. اما بچه‌ها که متوجه این فداکاری برادر تقی‌زاده شده بودند گفتند ما هم می‌مانیم. یکی از آن‌ها منصور مهدی بود که اصرار بر ماندن داشت و می‌گفت: «ما داوطلب موندن هستیم و می‌مونیم و جلوی حملۀ احتمالی عراقی‌ها رو می‌گیریم. شما فرمانده هستید، شما برید عقب.»

برادر تقی‌زاده اصرار کرد ولی فایده‌ای نداشت. تا اینکه بی‌سیم‌چی آمد و به فرمانده گفت با شما کار دارند. برادر تقی‌زاده بعد از مکالمه گفت: «نیازی نیست. همه برمی‌گردیم.»

***

بعد از عملیات سیدالشهدا با بچه‌ها قرار گذاشتیم دسته‌جمعی به مشهد برویم. سیزده نفر شدیم و با قطار درجۀ سه به مشهد برای زیارت امام رضا(ع) رفتیم. غیر از من، تمام آن بچه ها در عملیاتهای مختلف شهید شدند؛ ازجمله منصور مهدی.

***

قبل از عملیات کربلای یک، از گروهان به دسته ویژه که تحت فرماندهی شهید مسلم اسدی قرار داشت رفتم.

به چادر دستۀ ویژۀ صف رفتم و در آنجا مستقر شدم. بچه‌های دستۀ ویژه ازجمله منصور مهدی و سایر دوستان مهربان از آمدن من استقبال کردند.

در سازماندهی‌ای که مسلم کرد من آرپی‌جی‌زن شدم و منصور مهدی کمک من شد.

***

حین مرحله اول عملیات کربلای یک و در بحبوحه پاکسازی منطقه از باقیمانده نیروهای دشمن بعثی، مسلم به من و منصور مهدی و چند نفر از بچه‌ها گفت: «فعلاً آرپی‌جی‌زن نیاز نداریم. شما نمی‌خواد درگیر بشید. شما بشینید و خشاب‌هایی که ما تو درگیری خالی می‌کنیم، برامون پر کنید.»

بعد چند خشاب خالی به من داد. من سریع نشستم زمین و قبضۀ آرپی‌جی را به کناری گذاشتم و شروع کردم به پر کردن خشاب‌های خالی برای بچه‌هایی که در درگیری شدید با عراقی‌ها مدام خشاب خالی می‌کردند. گلوله فراوان بود و دغدغۀ کمبود گلوله نداشتیم.

به منصور مهدی گفتم: «مگه نشنیدی مسلم چی گفت؟ بشین خشاب پر کنیم.»

منصور مهدی که از این فرمان مسلم ناراحت بود گفت: «من می‌خوام سرِ خاکریز با دشمن بجنگم.»

به او گفتم: «مهدی عزیز، من هم درگیری رو رها کردم و طبق دستور مسلم دارم خشاب پر می‌کنم. تعداد اون‌ها زیاد نیست. همون تعدادی که سر خاکریز دارن تیراندازی می‌کنن و با عراقی‌ها درگیرن کافیه. الان بیشتر از تیرانداز، نیاز به خشاب آماده داریم، پس بشین و با هم خشاب پر کنیم.»

صحبت من با منصور مهدی او را قانع نکرد و او باز هم می‌خواست بلند شود و سرِ خاکریز با دشمن درگیر شود. من به او جمله‌ای گفتم که او را قانع کرد. به او گفتم: «مهدی، مسلم فرمانده ماست و دستور داده ما خشاب پر کنیم. پس اگه از این کار سرباز بزنیم و کار خودمون رو بکنیم، سرپیچی تلقی می‌شه و اگر شهید بشیم، شهادتمون اشکال داره، چون نافرمانی کردیم.»

با این سخنان، مهدی دیگر هیچ نگفت و انگار قانع شده بود، چون دیگر بی‌اینکه حرفی بزند نشست و مشغول پر کردن خشاب برای مسلم و دیگر بچه‌ها شد.

***

به تاریخ 11 تیر 1365 فردای مرحله اول عملیات کربلای یک؛ هنگام پاکسازی منطقه، به ستون شدیم و آماده برای حرکت. همیشه قبل از حرکت، آمارگیری می‌کردیم. هر کس باید با نفر خود می‌بود. یعنی آرپی‌جی‌زن‌ها و کمک‌هایشان باید پشت‌سر هم می‌بودند و تیربارچی‌ها و کمکشان هم همین‌طور و به همین ترتیب تک‌تیراندازها. باید هریک در جای خود قرار می‌گرفتند تا ستون حرکت کند و اگر کسی غایب بود، می‌بایست نفر همراه او غیبتش را اطلاع می‌داد. مسلم گفت: «همه حاضر هستن؟ حرکت کنیم؟»

من پشت‌سرم را نگاه کردم دیدم منصور مهدی نیست. هرچه او را صدا زدم پیدایش نکردم. به مسلم گفتم: «منصور، مهدی نیست! اجازه بده من برم دنبالش پیداش کنم.»

مسلم گفت: «سریع برو، ما منتظر می‌مونیم.»

اطراف بیابان بود و جای خاصی وجود نداشت. یک تپۀ کوچک نظرم را جلب کرد. به سوی تپه رفتم و از آن بالا رفتم. داخل تپه گودال کوچکی وجود داشت. همین‌طور که جلو می‌رفتم نام مهدی را صدا می‌زدم. به‌ناگاه دیدم یک نفر داخل گودال است. به سمتش رفتم. نزدیک‌تر که شدم دیدم منصور مهدی است و کنار گودال نشسته. داخلِ گودال، آب باران جمع شده و گل‌آلود بود. منصور مهدی کنار آن آب گل‌آلود به زانو نشسته بود و داشت دستش را از آب گل‌آلود پر می‌کرد تا آن آب را بیاشامد. من رسیدم و دستش را گرفتم و برگرداندم. آبی که داخل دستش جمع کرده بود به زمین ریخت. منصور مهدی برگشت من را نگاه کرد و گفت: «این چه کاری بود که کردی؟»

من قمقمه‌ام را از فانوسقه‌ام[1] باز کردم و به او دادم و گفتم: «مهدی جان، من آب دارم، چرا این آب گل‌آلود رو می‌خوری؟»

او با مناعت طبع و با متانت آب را از من قبول نکرد و گفت: «اون آب مال توئه و خودت به اون نیاز داری.»

ـ مهدی جون، وقتی تانکر آب اومد و بچه‌ها برای پر کردن قمقمه‌ها‌شون به سمت تانکر هجوم آوردن، من دیدم تو برای اینکه همه بتونن قمقمه‌هاشون رو پر کنن، کنار موندی و جلو نیومدی. و متوجه شدم مدت زمان توقف تانکر خیلی کوتاه بود و به تو آب نرسید و می‌دونم قمقمه‌ت خالیه و آب نداری. پس خواهش می‌کنم دست من رو رد نکن و قمقمه رو از من بگیر و آب بخور.

بعد اضافه کردم: «من به داشتن چنین هم‌رزمی افتخار می‌کنم. تو با اینکه سن زیادی نداری ولی همیشه رفتارت بزرگوارانه و بزرگ‌منشانه‌ست. بلند شو و این آب رو بخور و بریم، چون نیروها منتظر ما هستن و الان نگران می‌شن.»

هوا خیلی گرم بود و آفتاب تا مغز استخوان را می‌سوزاند. پیشانی‌اش عرق کرده بود و عطش زیادی داشت. بالاخره مهدی نتوانست در مقابل اصرار‌های من مقاومت کند و از جای خود برخاست و گفت: «باشه، قمقمه رو ازت می‌گیرم و آب می‌خورم، ولی قول بده از این موضوع به بچه‌ها چیزی نگی.»

من هم قول دادم.

او قمقمه را گرفت و برای صرفه‌جویی فقط چند جرعه از آن نوشید و آن را به من برگرداند و دو نفری به سمت نیروها حرکت کردیم.

وقتی پیش بچه‌ها رسیدیم آن‌ها به‌کندی حرکت می‌کردند تا به آن‌ها برسیم. ما هم وارد ستون شدیم و بی‌آنکه چیزی بگوییم در جای خود قرار گرفتیم. مسلم هم که مدام از سر ستون به انتهای ستون در حرکت بود و نیروها را چک می‌کرد، وقتی ما را دید خیالش راحت شد و لبخند محبت‌آمیزی به من و مهدی زد و بی‌اینکه چیزی بپرسد از کنار ما عبور کرد.

ستون به راه خود ادامه داد و پاکسازی سایر قسمت‌ها از دشت وسیعی از منطقۀ عملیاتی کربلای یک را به همراه سایر نیروهای گردان، به فرماندهی حمید تقی‌زاده شروع کردیم.

***

مرحله اول عملیات کربلای یک؛ شب را داخل سنگرهای کوچکی که کنده بودیم، بدون درگیری با دشمن، با پوتین و تجهیزات خوابیدیم. خوابیدن که چه عرض کنم، به صورت نشسته به خواب می‌رفتیم! هوا خنک شده بود. خیلی خسته بودیم، ولی باز هم به‌نوبت نگهبانی می‌دادیم. من و منصور مهدی طول شب را بین خودمان تقسیم کردیم و هر دو ساعت، یکی از ما می‌خوابید و دیگری پست می‌داد. پاس‌بخش بین خاکریزها در تردد بود و زمان تعویض پست‌ها را یاد‌آوری می‌کرد. منصور مهدی به من کلک زد و به جای دو ساعت، چهار ساعت نگهبانی داد و وقتی من به او گفتم: «چرا من رو بیدار نکردی؟»، گفت: «تو خیلی خسته بودی و دلم نیومد بیدارت کنم.»

ولی من می‌دانستم که او چقدر فداکار و مهربان و ایثارگر است. و می‌دانستم علاوه بر محبت کردن به من، دنبال تنهایی و تاریکی می‌گردد برای راز و نیاز با خدا و نماز و عبادت.

***

چند روز بعد از پایان عملیات کربلای 5 ؛ یک روز که به شهرری رفته بودم به طور اتفاقی یکی از هم‌رزمانم به نام حسن بوربور را که با هم در گردان علی‌اکبر بودیم نزدیک سپاه شهرری دیدم. او هم در عملیات شرکت کرده بود. او از معدود نیروهایی بود که سالم برگشته بود. از او دربارۀ دوستان و یاران پرسیدم. حسن بوربور به من گفت نپرس روشن که همه شهید شدن.

وقتی در کنار خیابان نام هم‌رزمانم را از زبان حسن بوربور شنیدم، زانوانم سست شد و نتوانستم سرپا بایستم. حسن بوربور پشت‌سر هم اسامی شهدا را می‌گفت؛ ضیغام تمجیدی، مجید آرمیون، علیرضا آملی، حسین ظهوریان، ابوالفضل رفیعی، جلال شاکری، امیر علیزاده، داود محسنی، حسن کلانتر، منصور مهدی. باورم نمی‌شد جمع یاران یکجا به دیار دوست سفر کرده‌اند. انگار دیگر حرف‌های او را نمی‌شنیدم.

در میان شهدا نام منصور مهدی هم بود. همان هم‌رزم دوست‌داشتنی و عارفی که در جبهه همیشه با هم بودیم.

بچه‌ها به شهید منصور مهدی به خاطر کم‌حرفی‌اش لقب تنهای گردان یا آقای گردان را داده بودند. شانزده هفده سال داشت ولی انگار چهل‌ساله بود. عارف و متقی بود. قلبی پر از محبت داشت. او خودش بود و خدای خودش. حرکاتش مثل علما و دانایان بود. بسیاری از بچه‌های گردان خودشان را شاگرد اخلاق او می‌دانستند.

با همان حال و با همان احساس، قلم دست گرفتم و از شهید منصور مهدی نوشتم.[2]

***

وقتی با تعدادی از دوستان مثل مسلم اسدی و محسن ایوبی و ابوالقاسم کشمیری و اکبر کریمی در مراسم چهلم شهید منصور مهدی در کرج شرکت کردیم، در دیداری که با برادر بزرگ‌تر منصور داشتم، اصل این نوشته که احساس درونم بود را به برادر آن شهید بزرگوار دادم.

در یکی از کتاب‌های استاد مطهری خواندم که می‌گفت بعضی از انسان‌ها بزرگ هستند ولی بزرگوار نیستند؛ مثل چنگیز و اسکندر و هیتلر. ولی برخی از انسان‌ها هم بزرگ هستند و هم بزرگوار. رفتار و کردارشان نشان از بزرگوار بودن آن‌ها دارد؛ مانند حضرت علی(ع) که هم بزرگ بود و هم بزرگوار.

منصور مهدی و جمع رزمندگانی که به شهادت رسیدند مصداق این تعبیر شهید مطهری بودند، که هم بزرگ بودند و هم بزرگوار.

اما وقتی بر سر مزار شهید منصور مهدی در امامزاده محمد کرج رفتم دیدم به طرز غریب و ساده‌ای روی سنگ مزارش نوشته بود: شهید منصور مهدی، شغل: محصل، اعزامی از: کرج

منبع: کتاب اعزامی از شهرری – نوشته محمود روشن


[1]. فانوسقه [واژۀ روسی]: فانسقه و فانسخه هم گفته‌اند. کمربند یا حمایل چرمی که در خانه‌های آن فشنگ، سرنیزه، قمقمه، و سلاح کمری جا می‌دهند. (فرهنگ فارسی معین)

[2]. دلنوشته محمود روشن برای شهید منصور مهدی

صفحه شهید منصور مهدی

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
2 سال قبل

دل من تنگ همین
یڪ لبخنـد
و تــو در
خنده *مستانہ* خود
مےگـذری
روحش شاد

همچنین ببینید
بستن